زاد سفر
جملاتی از کاربرد کلمه زاد سفر
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش
«ترکی» ز سر کویت، گر بار سفر بندد کو غیر پشیمانی، زاد سفر عاشق
سالک راه ترا خون جگر زاد سفر مصحف روی ترا پیر خرد طفل سبق
صدق زاد سفر مرگست و مرگ راه بقاست و بقا سبب لقاست.
و آن گه زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد، و احتیاط در آن بجای آرد، تا هر چه بزودی تباه شود برنگیرد، داند که آن با وی بنماند، و زاد بادیه نشاید. دریابد و بجای آرد که طاعت با ریا و با تقصیر زاد آخرت را نشاید. و به
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم شرارم، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن