معنی کلمه غرنده در لغت نامه دهخدا
روبهی کاندر جوار درگهت مأوی گرفت
بر سباع از پرتوی چون شیر نر غرنده باد.هندوشاه پدر صاحب صحاح الفرس ( از صحاح الفرس ).صفت شیر و پلنگ و ببر و امثال آنهاست که از خشم آواز مهیب درآورند :
به بزم اندرون ابر بخشنده بود
به رزم اندرون شیر غرنده بود.ابوالمؤید ( از فرهنگ شعوری ).برآشفت برسان غرنده شیر
یکی بانگ زد بر گرزم دلیر.فردوسی.چو آواز او رعد غرنده نیست
چو بازوی او تیغ برنده نیست.فردوسی.زره دارد و جوشن و خود و ببر
بغرّد به کردار غرنده ابر.فردوسی.دلاور درآمد چو غرنده میغ
دودستی همی زد چپ و راست تیغ.اسدی ( گرشاسب نامه ).شه از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را به زیر.نظامی.بامدادان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده...نظامی.|| صفت ابر. رَعّاد. رعادة. قاصف.