معنی کلمه غائب در لغت نامه دهخدا
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی.منوچهری.من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص و عام و نزدیک و دور و حاضر و غائب. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315 ).
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
ز بهر غائب فردا رسول تو قلم است.ناصرخسرو.چون روز شد معلوم کردند که هیچ غائب نشده بود جز یکی پنگان زرین. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 32 ).
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غائبان شستند.نظامی.هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.سعدی.حضوری گر همی خواهی از او غائب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.حافظ.- امام غائب ؛ لقب حضرت محمدبن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعه اثنا عشریة. امام منتظر شیعه. رجوع به مهدی شود.
- امر غائب ؛ امری که مأمور آن حضور ندارد. برو، امر حاضر است. برود، امر غائب است.
- حاضر و غائب کردن ؛ بررسیدن که کی حاضر و کی غائب است.
- حاضر و غائب متوفی ؛ نوعی از وظیفه خواران پیشین که از خرانه دولت در سال راتبه ای داشتند، وقتی میمردند آنان را غائب متوفی مینامیدند و دیگران برای آنکه راتبه او را در باره خود برقرار کنند می کوشیدند.
- ضمیر غائب ؛ در فارسی ، منفصل : او. وی. ایشان. متصل : د. ند ( به افعال ). ش. شان. ( به افعال و اسماء و حروف ).
- غائب شدن ؛ غروب. ( تاج المصادربیهقی ). پنهان شدن. ناپیدا گردیدن. گم گشتن.
- مدتی غائب بودن کسی ؛ هب. هیوب. ( منتهی الارب ).
|| غافل : خواجه مدتی است دراز که از ما غائب بوده این خداوند نه آن است که دیده بود و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571 ).
غائب از عالیجنابت خائب است از کام و دل