حاشیت

معنی کلمه حاشیت در لغت نامه دهخدا

حاشیت. [ ی َ ] ( ع اِ ) رجوع به حاشیه شود.
حاشیة. [ ی َ ] ( ع اِ ) رجوع به حاشیه شود.

معنی کلمه حاشیت در فرهنگ عمید

اطرافیان پادشاه یا هر شخص بزرگ.

معنی کلمه حاشیت در فرهنگ فارسی

( اسم )۱- کناره کران. جامه کتاب ناحیه و غیره . ۲ - شرحی که در کنار. رساله یا کتاب نویسند . ۳ - اطرافیان از اهل و عیال و چاکران و خدمتگزاران . ۴ - مصاحبان همدمان . ۵ - صدر الدین شیرازی وجود را دو حاشیه ( حاشیتین ) وجود نامیده گوید : وجود مطلق را دو حاشیه و طرف است که یک طرف آن واجب الوجود است و طرف دیگر آن هیولای اولی است . طرف و حاشی. اول در غایت شرف و نورانیت است و طرف و حاشی. دیگر آن در غایت ظلمت و خست است و متوسطات متفاوتند بر حسب قرب و بعد از مبدائ اعلی ۶ - گوشه ای در چهار گاه .جمع : حواشی .

جملاتی از کاربرد کلمه حاشیت

گر از خراج رعیت نباشدت باری تو برگ حاشیت و لشکر از کجا آری؟
و تا رنج کهتری بر خود ننهی به آسایش مهتری نرسی، نبینی که تا برگ نیل پوشیده نگردد نیل نشود و حق جل جلاله مهتر عالم را چنان آفرید که همه عالم به خدمت بندگی او محتاج بودند و خود را به‌حساب به پادشاه نمای، اگر بعد از آن سخن محسودی پیش وی گویی نشنود و از جملهٔ حسد شمرد، اگر چه راست بوَد و همیشه از خشم پادشاه ترسان باش، که دو چیز را هرگز خوار نشاید داشتن: اول خشم پادشاه، دوم پند حکما‌؛ هر که این دو چیز را خوار دارد خوار گردد. ناچاره اینست شروط حاشیت پادشاهان، پس اگر چنان بود که تو ازین درجه بگذری و پایگاهی بزرگ‎تر یابی و به ندیمی پادشاه افتی باید که ترا شرط ندیمی پادشاه به تمامت معلوم شده باشد و شرط خدمت ندیمی اینهاست که گفته آمده و بالله التوفیق.
و هفتم دلیل بر هستی صانع آن است که موالید کز این اجسام حاصل آمده است بر این ترتیب است که گفتیم، و لیکن ترتیب اجسام اندر دوری و نزدیکی مکانی ایشان است از صانع حکیم، چنانکه گفتیم که هر گوهری کز حاشیت این جسم کلی که عالم است دورتر است، فعل مر او را کمتر است و انفعالش بیشتر است (وهر گوهر که آن از مرکز این جسم کلی دورتر است، انفعال مر او را کمتر است و فعل او بیشتر است .) و ترتیب موالید اندر پذیرفتن ایشان است مر شرف صانع را به بیشی و کمی، و برتری ایشان از یکدیگر نه برتری مکانی است، بل برتری شرف است و پادشاهی.
گوییم که این جسم مشکل متصل متحرک که مجبور و (مقهور) است همی گوید که مرا بدین شکل کسی کردست، از بهر آنک چیزی مشکل خویش نباشد، و مجبور و مقهور بدان گفتیم عالم را که همی بینیم که زمین جزوهاءبسیارست و همه بر یکدیگر افتاده است از مرکز (زمین) تا بروی اثیر و هر جزوی که برترست اگر از آن زیرین راه یابدبجای او فروشود. پس همه مقهورند چو همی نتوانند فروتر از آن شدن که بر آنند، و آب بر روی زمین بدان ماننده است که همی راه نیابد که بسوی مرکز فرو شود. نبینی که هر کجا سوراخی یابد خویشتن را بدو فرو افکند؟ پس آب بر روی زمین نیز مقهورست از خاک، و جزوهاء خاک همه از یکدیگر مقهورند، تا بدان نقطه میانگین کآن مرکز عالم است‌اندر جوف خاک، و هوا از بر آب مقهورست و همی نتواند که بآب فرو شود. نبینی که گر ما سنگی بآب‌اندر افکنیم، آن آب سنگ را راه دهد کزو فرو گذرد و هوا را باز دارد؟ و آتش از بر هوا نیز مقهورست که اگر راه یابد فرود آید تا آن هوا او را بر‌اندازد سوی حاشیت عالم، چنانک همی بینیم ازفرود آمدن برق بقهر و نیز شدن آتش از زمین سوی حاشیت عالم بطبع، یا آنک دریای عظیم، کآن همه جزوها‌ئی است بر آب که ایستاده همه بر یکدیگرست، و هر جزوی ازآب همی خواهد که بزیر آن جزو فرو شود که فروتر ازوست. پس همه جزوهاءآب نیز مقهور مانده‌اند از یکدیگر، و جزوهاء هوا از روی آب تا سطح اثیر نیز مقهور‌اند ازیکدیگر، و همی خواهند که همه بر روی آب ایستندی. پس درست کردیم که این جسم کلی بدین شکل که یافتست بکلیت خویش مقهورست، و مقهور را قاهری واجب است، و قاهر او صانع اوست.
نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است