جملاتی از کاربرد کلمه حادثه زای
میکشم جور چرخ حادثه زای وز همه حادثاتم این بترست
صرصر قهر چو شد حادثه زای آمد آن جعد معنبر در پای
ولی دریغ که بازم سپهر حادثه زای زمام دولت و اقبال در ربود ز کف
تا در آن تنگنای حادثه زای رفت از دست بیزبانی پای
هر کس که به دور فلک حادثه زای یک دم به مراد دل نشست از سر و پای
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن پناه بر به در می فروش از آن احداث
هر جا حدیث حادثه زای تو سر کنند حسرت حصول یابد و غیبت کند حضور
چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار
تو ای گزیده نژاد از سپهر حادثه زای تو ای ربوده گهر در جهان شعبده باز
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟