معنی کلمه جانا در لغت نامه دهخدا
این عشق نیست جانا جنگست و کارزار.فرخی.خواهم که بدانم من جانا توچه خو داری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری.منوچهری.جانا ترا که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس.حافظ ( قدسی ).از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست.حافظ.جانا سخن از زبان ما میگوئی.؟
جانا. ( اِخ )توفیق افندی. او راست : واقعةالسلطان عبدالعزیز. اصل این کتاب را احمد صائب بک ، درباره سلطان عبدالعزیز که از سلاطین آل عثمان است نوشته و این شخص آنرا بعربی ترجمه کرده است و در سال 1321 هَ.ق. در 272 صفحه در بیروت بچاپ رسانیده است. ( از معجم المطبوعات ).
( جاناً ) جاناً. [ نَن ْ ] ( ق ) کلمه فارسی است که مانند کلمات عربی به آخرش تنوین درآورده اند.( از مجله دانشکده ادبیات تبریز سال اول شماره 3 ). از جان. بجان : جاناً و مالاً در راه تو فداکاریم.