جان درازی

معنی کلمه جان درازی در لغت نامه دهخدا

جاندرازی. [ دَ / دِ ] ( حامص مرکب ) عمردرازی. ( آنندراج ). درازی عمر. ( ناظم الاطباء ). طول عمر :
از پی جاندرازی شه شرق
کردم آفاق را بشادی غرق.نظامی.ز بهر جان درازیش از جهانشاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه.نظامی.جان درازی تو بادا که یقین میدانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست.حافظ.ترا ای سرو باغ سرفرازی
چه گویم جز دعای جان درازی ؟کاتبی.همش تا حشر بادا جان درازی
همش سرسبز باد و سرفرازی.کاتبی.من دعای جاندرازی آن مقصد والا میگویم و چون دستار بندقی سرافرازی او از واهب ستار میخواهم. ( نظام قاری ص 147 ).

معنی کلمه جان درازی در فرهنگ عمید

زندگی دراز داشتن، درازی عمر، طول عمر: از پی جان درازی شه شرق / کردم آفاق را به شادی غرق (نظامی۴: ۷۲۶ ).

جملاتی از کاربرد کلمه جان درازی

وز بهر جان درازی نواب کامیاب کوته نمی‌کند ز دعا یک زمان زبان
از پی جان درازی شه شرق کردم آفاق را به شادی غرق
چه گر نباشد از بهر جان درازی شاه کسی نخواهد جاوید چرخ را دوران
نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسیار شد از برای جان درازی سرو را آزاد کرد
ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم سرو قدت را دعای جان درازی می‌کنم
از بهر جان درازی تو ساکنان خاک بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار
از پی عمر جان درازی تو تا که اندر کشد صد و هفتاد
قد بلند تو از بهر جان درازی خویش بسی چو سرو سهی کرد بندگان آزاد