کسی که در حال جان دادن باشد و در آن حالت به واسطۀ امری یا حادثه ای به هیجان آید و مضطرب و بی قرار شود: همین نه لاله ز شوق تو داغ بر جگر است / که شمع نیز ز سوز غم تو جان به سر است (محمدسعید اشرف: لغت نامه: جان به سر بودن ). * جان به سر شدن: (مصدر لازم ) ۱. به سختی جان دادن. ۲. مضطرب گشتن و ناراحت بودن. * جان به سر کردن: (مصدر متعدی ) کسی را در حال جان دادن به هیجان آوردن و مضطرب ساختن.
جملاتی از کاربرد کلمه جان به سر
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان به سر درست که تا این نشود آن نشود
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
دلم ز دست ببردی و جان به سر باری بگو که با من بیچاره خود چه سر داری
تدبیر دگر جز این ندانم کاین جان به سر تو برفشانم
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
می رود جان به سر کوی تو دیدار طلب موسی، آری، طلبد وصل که بر طور شود
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم مرکب جان به سر کوی یقین میرانم
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
گر انیس لا نهای ای جان به سر در کمین لا چرایی منتظر