معنی کلمه ابگینه در لغت نامه دهخدا
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.عنصری.گهر به دست کسی کو نه اهل آن باشد
چو آبگینه بود بی بها و پست بها.عنصری.یکی با من چو جان با غم بکینه
یکی مانند سنگ و آبگینه.( ویس و رامین ).نپیوندند با هم مهر و کینه
چو کین آهن بود مهر آبگینه.( ویس ورامین ).بهم چون بود مهر و کین گاه جنگ
ابا آبگینه کجا ساخت سنگ ؟اسدی.آبگینه ز سنگ میزاید
لیک سنگ آبگینه میشکند.خاقانی.مگر میرفت استاد مهینه
خری میبرد بارش آبگینه.عطار.آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشوار به دست آید از آن است عزیز.سعدی.بدر میکنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ ؟سعدی.ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار.عرفی.صبوری من و بیرحمی تو آتش و آب
دل من و غم عشق تو آبگینه و سنگ.ولی دشت بیاضی. || آینه زجاجی. || آینه حلبی. آینه رومی. آینه فلزین. سجنجل :
دو خانه دگر زآبگینه بساخت
زبرجد بهر جای اندر نشاخت.فردوسی.که از آبگینه همی خانه کرد
وز آن خانه گیتی پرافسانه کرد.فردوسی.گفتم آن سفر کدام است ، گفت گوگرد پارسی خواهم بچین بردن... و آبگینه ٔحلبی بیمن. ( گلستان ).
- سنگ آبگینه ؛ قسمی از ریگ سنگ چخماقی باشد که آن را با مواد دیگر مخلوط و ذوب کنند شیشه ساختن را. مینا. ( زمخشری ) : و از نصیبین سنگ آبگینه خیزد نیکو. ( حدودالعالم ).
|| بمجاز، به معنی ظرف از شیشه ، خاصه ظرف شراب :
زآن شرابی خورد باید خرّم و یاقوت فام
کز فروغش سیمبر ساغر شود یاقوت سان
زآبگینه عکس آن چون نوربر دست افکند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان.سوزنی. || برخی از چیزهای شفاف یادرخشنده را مانند الماس و بلور و تیغ و آسمان نیز مجازاً آبگینه گفته اند.