ابه

ابه

معنی کلمه ابه در لغت نامه دهخدا

( آبه ) آبه. [ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) لیزابه و لعابی که با جنین توأم برآید از شکم مادر. سخد. شاهد. نخط.
آبه. [ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) در نوشابه و شورآبه و دوآبه ، آب.
آبه. [ آب ْ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) در زبان کودکان خُرد، آب.
آبه. [ ب َ ] ( اِخ ) نام قریه ای نزدیک ساوه و نسبت بدان آبی است و آن را آوه نیز گویند و نسبت بدان آوی باشد. || نام قریه ای به اصفهان. || نام شهری به افریقیه.
ابه. [ اَ هِن ْ ] ( ع اِ ) اَبْهی. ج ِ بَهْو.
ابه. [ اَب ْه ْ / اَ ب َه ْ ] ( ع مص ) یاد آوردن چیزی را. یا فراموش کردن و باز یاد آوردن. دریافتن چیزی که فراموش کرده باشند.
ابه. [ اَ ب َه ه ] ( ع ص ) گلوگرفته. اَبح .
ابه. [ اَ ب َه ْ ] ( ع اِ ) رسوائی. ننگ. || ( مص ) شرم. شرم داشتن. ( مصادر بیهقی ).
ابه. [ اَ ب َ ] ( ترکی ، پسوند ) در بعض اعلام ترکی این کلمه چون مزید مؤخری آمده است و نمیدانم معنی آن چیست ، اگر حرف اول آن مضموم باشدشاید همان کلمه اُبه بمعنی ایل و طائفه و مخیم ایل یا طایقه باشد: آی ابه. ارسلان ابه. بک ابه. قتلغابه.
ابه. [ اُ ب ِ ] ( اِخ ) جزیره ای است از گنگ بار یونان بمغرب شبه جزیره یونان در دریای اژه که بقرون وسطی آنرا نگروپن مینامیدند و کرسی آن کالسیس است ، دارای 18000 تن سکنه.
ابه. [ اُب ْ ب َ / ب ِ ] ( ترکی ، اِ ) مخیم و طائفه و ایلی از ترک :
ای بیوک اُبّه و کیخای ده
دبّه آوردم بیا روغن بده.مولوی.
ابه. [ اُب ْ ب َ ] ( اِخ ) نام شهریست به افریقیه از ناحیه اُرِبس و میان آن و قیروان سه روزه راه باشد. این شهر بکثرت فواکه مشهور و بدانجا زعفران زرع شود و از آن بلد است ، ابوالقاسم عبدالرحمن بن عبدالمعطی بن احمد انصاری اُبّی و او از ابی حفص عمربن اسماعیل برقی روایت کند و از او ابوجعفر احمدبن یحیی الجارودی به مصر روایت آرد. و نیز از آنجاست ابوالعباس احمدبن محمد الابّی ادیب و شاعر. وی به یمن مسافرت کرد و در آنجا درک صحبت الوزیر العیدی کرد و به مصر بازگشت و در آنجا اقامت گزید و هم در مصر به سال 598 هَ. ق. درگذشت. ( از معجم البلدان یاقوت ). و رجوع به مراصدالاطلاع و روضات الجنات ص 330 س 39 شود.
ابه. [ اَ ب َه ْ ] ( ع اِ ) اَب. پدر.
ابه. [اِ ب َه ْ ] ( ع اِ ) ننگ و گویند خشم. ( مهذب الاسماء ). ننگ و رسوائی. ( منتهی الارب ). آنچه از او شرم دارند.

معنی کلمه ابه در فرهنگ معین

( آبه ) (بِ ) ( اِ. ) مایعی غلیظ که با جنین از شکم مادر خارج می شود.

معنی کلمه ابه در فرهنگ عمید

( آبه ) مایعی غلیظ که با جنین از شکم مادر خارج می شود، لیزابه.
۱. = آلاچیق
۲. جایی که طایفه ای چادرهای خود را برپا ساخته و در آنجا زندگی می کنند.
۳. [قدیمی، مجاز] طایفه، ایل.

معنی کلمه ابه در فرهنگ فارسی

( آبه ) ( اسم ) لیزابه و لعابی که توام با جنین از شکم مادر بر آید .
نام قریه نزدیک ساوه و نسبت بدان آبی است که آوه نیز گویند آب
اوبه: طایفه، ایل ، خیمه، آلاچق، جائی که طایفهای چادرهای خودرادر آنجابرپاسازند، لیزابه، مایعی غلیظکه باجنین ازشکم ماد
( اسم ) طایفه و ایلی از ترک .
ننگ و رسوائی

معنی کلمه ابه در دانشنامه عمومی

آبه (دهانه). آبه نام یک گودال آتشفشانی در روی کره ماه است که در نیم کره جنوبی آن قرار دارد. این دهانه در جنوب دهانه هس و در شرق دهانه بزرگ دهانه پوانکاره.

معنی کلمه ابه در دانشنامه آزاد فارسی

آبه. آبه (Abbe)
(در فرانسوی به معنی «رئیس دیر» یا «راهب کل») عنوان محترمانۀ کشیشان فرانسوی که عضو هیچ فرقۀ مذهبی نباشند. این عنوان، پیش از انقلاب کبیر فرانسهبه کسانی اطلاق می شد که معلم سرخانه، استاد دانشگاه، یا ادیب بودند و بده بِستان چندانی یا هیچ ارتباطی با کلیسا نداشتند. آبه هایی که در مراسم مذهبی به کشیشان کمک می کردند از دیر (صومعه) مقرری می گرفتند، اما لزوماً راهبنبودند.

معنی کلمه ابه در دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] آبه. این صفحه مدخلی از دائره المعارف معارف و معاریف است
نام محلی است در 24 هزار گز فاصله از ساوه که آوه و آوج نیز گویند و آن در قدیم شهری بوده و آثار باستانی بسیار پیرامون آن دیده می شود. مردم آنجا شیعه اثنی عشری بوده اند و با هم اتفاق نیکو داشته اند.(دهخدا)
حضرت عبدالعظیم حسنی از امام هادی علیه السلام روایت کند که فرمود: اهل قم و اهل آبه آمرزیده اند زیرا آنها جدم علی بن موسی الرضا علیه السلام را در طوس زیارت کردند و هر کس آن حضرت را زیارت کند و در راه قطره ای باران بر او ببارد، خداوند جسدش را بر آتش حرام سازد.(بحار:60/231)
یاقوت حموی آورده: آبه شهرکی است به نزدیکی ساوه، عوام الناس آن را آوه می خوانند. مردم آن شیعی مذهب و اهالی ساوه سنی می باشند، پیوسته میان اهالی این دو شهر جنگهای خونین مذهبی برپا بوده.
ابوطاهر بن سلفه گوید: قاضی ابونصر احمد بن علاء میمندی را در شهر اهر از شهرهای آذربایجان دیدم این دو بیت شعر که از سروده های خود بود، برایم ایراد نمود:
                      
سید مصطفی حسینی دشتی، معارف و معاریف
[ویکی اهل البیت] آبَه. این صفحه مدخلی از دائره المعارف معارف و معاریف است
نام محلی است در 24 هزار گز فاصله از ساوه که آوه و آوج نیز گویند و آن در قدیم شهری بوده و آثار باستانی بسیار پیرامون آن دیده می شود. مردم آنجا شیعه اثنی عشری بوده اند و با هم اتفاق نیکو داشته اند.(دهخدا)
حضرت عبدالعظیم حسنی از امام هادی علیه السلام روایت کند که فرمود: اهل قم و اهل آبه آمرزیده اند زیرا آنها جدم علی بن موسی الرضا علیه السلام را در طوس زیارت کردند و هر کس آن حضرت را زیارت کند و در راه قطره ای باران بر او ببارد، خداوند جسدش را بر آتش حرام سازد.(بحار:60/231)
یاقوت حموی آورده: آبه شهرکی است به نزدیکی ساوه، عوام الناس آن را آوه می خوانند. مردم آن شیعی مذهب و اهالی ساوه سنی می باشند، پیوسته میان اهالی این دو شهر جنگهای خونین مذهبی برپا بوده.
ابوطاهر بن سلفه گوید: قاضی ابونصر احمد بن علاء میمندی را در شهر اهر از شهرهای آذربایجان دیدم این دو بیت شعر که از سروده های خود بود، برایم ایراد نمود:

جملاتی از کاربرد کلمه ابه

یکی از بزرگان دین حکایت کند که مردی را دیدم در طواف می‌گفت: من رآنی فلا یظلم احدا، هر که مرا بیند و حال من باز داند تا بر کس ظلم نکند و ستمکار نبود، گفتم ای جوانمرد در چنین جایگه مثل این سخن نگویند که ذکر و ثنا و دعا گویند، گفت اگر قصّه و سر گذشت خود با تو بگویم مرا معذور داری: مردی بودم از متنعمان بصره، روزگار بغفلت و بیهوده بسر آورده و نفس خود بر پی هوا و شهوت داشته، ناکردنی در شرع می‌کردم و کردنی فرو می‌گذاشتم، بجهل و ظلم سر در نهاده و از بطش و قهر حق ناآگاه بوده، تا روزی بر کنار شط بر صیادی رسیدم که ماهیی بزرگ صید کرده بود، آن ماهی بقهر و ظلم از وی بستدم و از سوز دل و دعای وی نیندیشیدم، چون بخانه باز آمدم آن ماهی بریان کردم و خوردم، ناگاه کف دست من سیاه شد، طبیب را خواندم تا معالجت کند، طبیب گفت اگر این کف دست از خود جدا نکنی سرایت کند و هلاک تن تو در آن بود، کف از خود جدا کردم بالای کف تا بباز و سیاه شد، آن نیز از خود جدا کردم هنوز می‌افزود، آخر از سر آن درد و رنج در خواب شدم، گوینده‌ای بانگ بر من زد که: الحق الصیّاد و الّا هلک بدنک کلّه، گفت از خواب در آمدم، مرا در محفّه‌ای نشاندند و بکنار شط بردند همانجای که صیّاد را دیده بودم، بپای وی در افتادم و عذر همی‌خواستم، صیاد چون مرا چنان دید گفت: بردارید او را که این نه کرده منست و نه گشایش این بند بدست منست، مرا برداشتند و بمحلّتی دیگر بردند، عریشی را دیدم از چوب و برگ خرما فراهم نهاده و در درون آن دخترکی بود بحدّ پانزده ساله در نماز ایستاده، چون مرا بدید نماز خود کوتاه کرد تا سلام باز داد، آن گه گفت: یا ابه مالک، أ لک حاجة؟ ای پدر ترا چه بوده و چه رسیده؟ پدر قصّه من با وی بگفت که این آن مرد است که دی بر ما ستم کرد و اکنون می‌بینی حال وی و رنج تن وی، آن دخترک روی سوی آسمان کرد و گفت: یا مولای ما عرفتک عجولا فکیف عجلت علیه بجاهی علیک الّا رددت علیه ذراعه، فما استتمت کلامها حتّی ردّ اللَّه جلّ جلاله علیّ ذراعی.