بیرزد

معنی کلمه بیرزد در لغت نامه دهخدا

بیرزد. [ زَ ] ( اِ ) بیرزه. بیرزی. بیرژه. صمغی باشد مانندمصطکی ، سبک و خشک و بوی تیز دارد. و طبیعت آن گرم وخشک است و مانند عسل صافی. علاج عرق النساء و نقرس کند و حیض را براند و بچه مرده از شکم بیندازد و در مرهمها نیز داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. ( از برهان ) ( از رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). بمعنی بیرزه است. ( جهانگیری ). یکی از صمغهای سقزی طایفه چتری که انزروت و بارزد نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). قنه. خلبانی. دانه چادر. بریجا. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به انزروت ، بارزد، بیزره و بیرزی شود :
شاکرند ارباب معنی زین که باری زینهار
میشناسی بیرزد از گوهر و سوسن ز سیر.سیف اسفرنگی.|| دارویی باشدکه بر دمیدگیها مالند تا مگس بر آن ننشیند و بکند [ظ: بمکد]. ( برهان ) و آنرا بریزه نیز گویند. ( شرفنامه منیری ). داروئی که جهت منع مگس بر دمیدگیها مالند.( ناظم الاطباء ). || براده فلزات را گفته اند مطلقاً. ( برهان ). براده فلزات. ( ناظم الاطباء ). || براده ای را گویند که رویگران از سونش سوهان جمع کنند. ( برهان ). || چیزی است که رویگران برای پیوند بکار برند. ( شرفنامه منیری ). چیزی را گویند که رویگران بجهت لحیم کردن و وصل نمودن چیزها بکار برند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه بیرزد در فرهنگ معین

(زَ ) (اِ. ) = بارزد. پیرژد. بیرزه . بیرزی . بارزد: برادة فلزات .

معنی کلمه بیرزد در فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) = انزروت
۲. برادۀ فلزات.

معنی کلمه بیرزد در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بارزد ۲ - براد. فلزات .

معنی کلمه بیرزد در دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:باریجه

معنی کلمه بیرزد در ویکی واژه

بارزد. پیرژد. بیرزه. بیرزی. بارزد: برادة فلزات.

جملاتی از کاربرد کلمه بیرزد

بدانش سرانجام ده کار خویش که هر کس بیرزد بکردار خویش
عمر از تلاش باد به‌کف چون نفس‌گذشت چیزی نیافت‌کس‌که بیرزد به این طلب
بباید علی‌الحال کابینش کرد بیرزد به کابین چنین دختری
بوسی که هزار جان بیرزد آسان آسان به هیچ مفروش
آن دیو بچه، گرد عالم میگشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه میجست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه‌رویی فراموش کرده بود. خنک آن کس که جویندهٔ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون. «جوینده یابنده بود». بسیار جست شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.
از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد در حال استخوانش بیرزد بدان بها
ملک گفتا که هست این سهل کاری به کابینی بیرزد چون تو یاری
ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
به استر بیرزد چو من بنده ای به اسب ار نیرزد چو من چاکری