معنی کلمه بلبله در لغت نامه دهخدا
بلبلة.[ ب َ ب َ ل َ ] ( ع اِ ) سخنی که فهمیده نشود. ( از منتهی الارب ). || درآویختن زبانها و مختلف شدن آن. ( منتهی الارب ). اختلاط لسانها. ( ناظم الاطباء ). || تفرق آرا و متاع. || سختی اندوه.( منتهی الارب ). اندوه و گرفتگی دل. ( برهان ). شدت اندوه. ( غیاث ). || وسوسه. ( منتهی الارب ). وسواس. ( غیاث ). وسوسه های صدر. ج ، بَلابِل. ( ناظم الاطباء ). || مهره ایست سیاه در صدف. ( منتهی الارب ).
بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] ( ع اِ ) کوزه ای که نایزه آن جانب سرش باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کوزه بانایزه. ( دهار ).کوزه که لوله اش پهلوی گردن آن باشد. ( غیاث اللغات ).کوز که «بلبل » آن در کنار سرش باشد. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بلبل شود. || آوند شراب. ( دهار ). || هودج زنان آزاد. ( منتهی الارب ). هودج حرائر. ( اقرب الموارد ). و رجوع به بلبله شود.
بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] ( اِخ ) از زنان مغنی عصر اموی ، و معاصر با جمیله سلمیه بوده است. ( از اعلام النساء ج 1 ص 141 از الاغانی ).
بلبلة. [ ب ُ ب ُ ل َ ] ( اِخ ) ( بنی... ) بطنی است از فهم ، و نسبت بدان بُلبلی شود. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ). و رجوع به بلبلی شود.
بلبله. [ ب ُ ب ُ ل َ / ل ِ ] ( از ع ، اِ ) بلبلة. کوزه لوله دار. ( برهان ). ظرف آب لوله دار شبیه آفتابه. ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع بلبلة شود. || صراحی. ( غیاث اللغات ). آوند شراب. ( دهار ). کوزه شراب. ابریق می. صراحی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بقدح بلبله را بسجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز.منوچهری.ز می بلبله گونه گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت.اسدی.دو دیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دو گوش و به کف بلبله.اسدی.شراب روان شدن به بسیار قدحها و بلبله ها. ( تاریخ بیهقی ص 511 ).
دفتر پر کن ز فعل نیک که یکچند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل.ناصرخسرو.همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.ناصرخسرو.درخت شد دم طاوس و غنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر.سلمان.