بی
معنی کلمه بی در لغت نامه دهخدا

بی

معنی کلمه بی در لغت نامه دهخدا

بی. ( پیشوند ) حرف نفی. مقابل با که کلمه اثبات است. بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم بی بصیرت یعنی آدمی که بینایی ندارد و همچنین سایر اسمها خواه فارسی باشد و یا مأخوذ از تازی مانند بی بها و بی پروا و بی ترتیب و بی بهره و بی شغل و بی قاعده و بی کار و جز آنها. ( از ناظم الاطباء ). || و گاه بر سر اسمی درآید و قید مرکب سازد: بی شک. بی گفتگو. ( فرهنگ فارسی معین ). این کلمه با اسم و فعل و ضمایر و کلمات دیگر ترکیب شود: بی آب. بی آبرو. بی آرام. بی آزار. بی آزرم. بی آفرین. بی آگهی. بی آهو. بی اتفاق. بی اثر. بی اجر. بی اجل. بی احترام. بی احتیاج. بی احتیاط. بی اختیار. بی ادب. بی ادراک. بی ارج. بی ارز. بی ارزش. بی اساس. بی استعداد. بی اسم و رسم. بی اشتها. بی اصل. بی اطلاع. بی اعتبار. بی اعتدال. بی اعتقاد. بی اعتماد. بی اعتنا. بی اعراب. بی اغراق. بی افاده. بی اقبال. بی اقتباس. بی التفات. بی اتفاق. بی امان. بی امتیاز. بی امید. بی انباز. بی انتظار. بی انتها. بی انجام. بی انجمن. بی انداختن. بی انداز. بی اندازه. بی اندام. بی انده. بی اندوه. بی اندیشه. بی انصاف. بی انضباط. بی اولاد. بی اهمیت. بی ایمان. بی باب. بی بار. بی باران. بی بازارگرمی. بی باعث و بانی. بی باک. بی باکانه. بی بال. بی بال و پر. بی بام. بی بدیل. بی بر. بی برادر. بی برکت. بی برگ. بی برگشت. بی برگ و نوا. بی برو برگرد. بی بروبوم. بی بر و بیا. بی برهان. بی بصارت. بی بصر. بی بصیرت. بی بضاعت. بی بقا. بی بلا. بی بن. بی بند. بی بندوبار. بی بندوبست. بی بنه. بی بنیاد. بی بنیه. بی بو. بی بوی. بی بها. بی بهره. بی بیم. بی پا. بی پاوپر. بی پاورقی. بی پدر. بی پرده. بی پرستار. بی پروا. بی پروپا. بی پزشک. بی پشت. بی پناه. بی پول. بی پیر. بی تاب. بی تاج و تخت. بی تاروپود. بی تأمل. بی تبعیض. بی تتبع. بی تجانس. بی تجربه. بی تحاشی. بی تخلف. بی تدبیر. بی تربیت. بی ترتیب. بی ترحم. بی تردید. بی ترس. بی ترس و لرز. بی تعارف. بی تعصب. بی تعصبی. بی تعلل. بی تغییر. بی تفاوت. بی تقریب. بی تقصیر. بی تکلف. بی تماشا. بی تن. بی تناسب. بی توان. بی توبه. بی توش. بی توش و توان. بی توشه. بی توقف. بی تیمار. بی ثبات. بی ثمر. بیجا. بی جان. بی جفت. بی جنگ. بی جواب. بی جهت. بی جهیز. بی چارگی. بی چاره. بی چانه. بی چشم ورو. بی چک و چانه. بی چندوچون. بی چون و چرا. بی چیز. بی حاصل. بی حال. بی حرف. بی حرکت. بی حساب. بی حفاظ. بی حق. بی حقیقت. بی حکیم و دوا. بی حواس. بی حیا. بی خانمان. بی خانه. بی خبر. بی خبران.بی خداوند. بی خرد. بی خدیو. بی خواب. بی خود. بی خور. بی خور و خواب. بی خویش. بی خویشتن. بی خیر. بی خیر و برکت.بیداد. بیدادگر. بیدانش. بی دانه. بی درآمد. بی درد. بی درمان. بی درنگ. بی دریغ. بی دست و پا. بی دستیار. بی دل. بی دلیل. بی دماغ. بی دوا. بی دود. بی دوام. بی دین. بی راحله. بی رامش. بی راه. بی راهبر. بی راهه. بیراهی. بی رحم. بی رسم. بی رگ. بی رنج. بی رنگ. بی رودربایستی. بی ریش.بی زاد. بی زاد و راحله. بی زار. بی زاق و زوق. بی زر. بی زمان. بی زمینه. بی زوال. بی زور. بی زیان. بی زین. بی ساز. بی ساز و برگ. بی سامان. بی سپاه. بی سبب. بی سر. بی سررشته. بی سعادت. بی سکون. بی سنگ. بی سواد. بی سود. بی سودو زیان. بی شاخ و برگ. بی شاخ و دم. بی شاهد. بی شایبه.بی شبان. بی شبه. بی شبهه. بی شرم. بی شعور. بی شک. بی شمار. بی شوخی. بی شیله پیله. بی صاحب. بی خبر. بی طاقت. بی طعم. بی طمع. بی طهارت. بی عار. بی عدیل. بی عرضگی. بی عقب. بی عقل. بی علت. بی علم. بی عیب. بی غم. بی غیرت. بی فایده.بی فروغ. بی فریاد. بی فساد. بی فضل. بی فهم. بی قاعده. بی قدر. بی قدرت. بی قرار. بی قوت. بی قیل و قال. بی قیمت. بی کار. بی کام. بی کتاب. بی کران. بی کرانه. بی کس و کار.بی کسی. بی کفایت. بی کمال. بی کینه. بی گار. بی گدار. بی گذاره. بی گریز. بی گرفت و گیر. بی گفت و گوی. بی گناه. بی گنج. بی گنه. بی گوش. بی گیا. بی لجام. بی لگام. بی لنکه. بی مادر. بی مار. بی ماهستان. بی ماه. بی مایه. بی مبالات. بی محابا. بی محل. بی مخمصه. بی مدار. بی مر. بی مروت. بی مرگ. بی مزه. بی مضرت. بی مطالعه. بی مغز. بی معرفت. بی معنی. بی ملجاء. بی منتها. بی منش. بی مو. بی مواظبت. بی مهر. بی میل. بی نام. بی نام و نشان. بی نام و ننگ. بی نتیجه. بی نشان. بی نصیب. بی نظیر. بی نقصان. بی نماز. بی ننگ و عار. بی نوا. بی نهایت. بی نیاز. بی واسطه. بی وسیله. بی وطن. بی وفا. بی وفایی. بی وقار. بی وقت. بی وقوف. بی هال. بی هش. بی همال. بی همتا. بی همه چیز. بی هنر. بیهوده. بی هوش. بی هوشی. بی یاد. بی یاد و هوش. بی یار و یاور.

معنی کلمه بی در فرهنگ معین

۱ - نشانه نفی و سلب که بر سر اسم درآید و کلمه را صفت سازد: بی کار، بی چاره . ۲ - گاه بر سر اسم درآید و قید مرکب سازد: بی شک ، بی گفت و گو.

معنی کلمه بی در فرهنگ عمید

بر سر اسم درمی آید و معنی صفتی به آن می دهد و نفی و سلب را می رساند: بی آب، بی باک، بی بر، بیچاره، بی چون، بی خرد، بی درمان، بی درنگ، بی دریغ، بیکار، بی کران، ابیداد، ابی کرانه.
۲. (حرف اضافه ) [مقابل با] بدونِ: من بی او جایی نمی روم، بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم / زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم (حافظ: ۶۹۰ ).

معنی کلمه بی در فرهنگ فارسی

علامت منفی وپیشاوندکه بیشتربرسراسم می آید
۱ - علامت نفی و سلب است که بر سر اسم در آید و کلمه را صفت سازد ( معنی صفت منفی دهد ) : بیچاره بیخرد بیریا بیزور بیکار . ۲ - گاه بر سر اسمی در آید و قید مرکب سازد : بی شک بی شبهه بی گفتگو .
از (( ب و ی ) ) مشابه شدن ٠ غیر خود را در کردار ٠ مشابه شدن ٠

معنی کلمه بی در دانشنامه عمومی

بی (ایل ا ویلن). بی ( به فرانسوی: Bais ) یک کمون ( فرانسه ) در فرانسه است که در ایل - ا - ویلن واقع شده است. بی ۳۵٫۱۸ کیلومتر مربع مساحت دارد.
معنی کلمه بی در فرهنگ معین

معنی کلمه بی در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بِی: به من
معنی لَا تُشْمِتْ بِیَ ﭐلْأَعْدَاءَ: مرا دشمن شاد نکن
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
معنی أَثُمَّ: آیا بعد از
ریشه کلمه:
ب (۲۶۴۹ بار)ی (۱۰۴۴ بار)

معنی کلمه بی در ویکی واژه

نشانه نفی و سلب که بر سر اسم درآید و کلمه را صفت سازد: بیکار، بیچاره. بدون.
گاه بر سر اسم درآید و قید مرکب سازد: بی‌شک، بی‌گفت و گو.
بیِّ: در گویش گنابادی یعنی بیائید ، تشریف بیاوردید ، یک تعارف برای مهمان کردن کسی یا خانواده ای برای آمدن به خانه برای مهمانی یا آمدن به درون خانه است زمانی که دم در هستند.
عدد یک، یکبار، یک‌دفعه، یا یکباری، یک‌دفعه‌ای.
بی ممکن است در زبان معیار باستان مفاهیم مفعولی هم داشته و همچنین پسوند القاب پیامبران اوللامر مانند نبی، یا نابی نیز بود؛ برخی اصطلاحات فرقه‌ای مانند بابی و وهابی مزیین به بی هستند.

جملاتی از کاربرد کلمه بی

یکی از پوست بیرون آی چون گل که بر تن پوست زندان می‌نماید
هر چند که این معنی سودش ندهد زیرا زمانی تواند از مسجد بیرون آید که امام سلام نماز گوید و او همراه دیگران بدر شود.
بر تن اعدای توست جامهٔ سودا در ید بیضای توست خامهٔ سَؤدد
طرفه گنجی در کف آوردی کنون بی‌هیچ رنج چون نبردی رنج‌، شاها کی شناسی قدر گنج
پارسا بیش از شصت سال از عمر خود را به تحقیق و تفحص دربارهٔ طبیعت ایران پرداخت و در سال ۱۳۷۶ در سن نود سالگی در کالیفرنیا درگذشت.
شمع را می بینم امشب بر سر است از غم یار آنچه ما را در دل است
شبیزه شبیزه به کردار حوت مرو را به کردار نیزه بروت
استرپتوکوک‌های ویریدانس ویژگی منحصربه‌فردی در سنتز دکستران‌ها از گلوکز دارند که موجب اتصال باکتری به تجمعات فیبرین- پلاکت در دریچه‌های قلبی صدمه (به ویژه در افراد مبتلا به نقص مادرزادی قلب) دیده می‌شود.
اخبار انبیا که سراسر شنیده یک یک بیان حسن خصال محمد است
پایین‌ترین و بالاترین قیمت مسکن در شهر اصفهان از یک میلیون تا ۱۸ میلیون تومان به ازای هر مترمربع، متفاوت استدر ۱۳۹۸ هزینه خانوار شهری اصفهان در شاخص خط فقر ۳۵ میلیون ریال است رئیس دبیرخانه شورای برنامه‌ریزی و توسعه اصفهان گفت: ضریب جینی نیز در مناطق شهری استان ۰٫۳۵ است.محلاتی همچون مرداویج ، شیخ صدوق ، چهارباغ بالا ، امیریه اصفهان ومهرآباد می‌تواندهزینه‌های میلیاردی دربرداشته باشد؛ زیرا خانه‌های فروشی این مناطق گران قیمت ترین محله های اصفهان می‌باشند
از فیلم‌ها یا برنامه‌های تلویزیونی که وی در آن نقش داشته‌است می‌توان به هابیل اشاره کرد.
حجله سور است کار باب سعادت را در او نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته‌اند
امام زاده عبدالله آمل شهری از توابع بخش امامزاده عبدالله شهرستان آمل در استان مازندران ایران است. مردم امام زاده عبدالله آمل از قومیت طبری هستند و به زبان مازندرانی سخن می‌گویند. شهر امام زاده عبدالله با مرکزیت اسکومحله در سال ۱۳۹۰ تاسیس شد. این شهر در جنوب غربی شهر امل و به فاصله ی دوازده کیلمتری آن واقع شده است. نام این شهر برگرفته از نام امامزاده عبدالله است که آرامگاه وی در مرکز شهر قرار دارد.
در قرن بیستم به علت پیچیدگی مسائل شهری، یک سری نهضت‌های شهری شکل گرفتند که اولین آن‌ها در شیکاگو و در سال ۱۸۹۱ تشکیل شد. در همین راستا، تشکل‌های دیگری در انگلستان (۱۹۰۹) و نیویورک (۱۹۱۷) به وجود آمد.
یکدم نرود عمر که بی غصه نشینم تا رفته غم از دل غم دیگر به کمین است
از سیه‌روزی رهایی چون بیا بد دل، که من هر رگ او را به تار زلف او تابیده‌ام