معنی کلمه رفتن در لغت نامه دهخدا
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد نجست .رودکی.مرد دینی رفت و آوردش کلند
چون همی مهمان در من خواست کند.رودکی.چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.رودکی.فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.ابوشکور.فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه.فردوسی.چو خسرو نشست از بر تخت زر
برفتند هر کس که بودش گهر.فردوسی.دل سام از آن نامه زال تفت
به اندیشه دل سوی آرام رفت.فردوسی.تو ز ایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه.