معنی کلمه جار در لغت نامه دهخدا
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجّار جار.مولوی.- امثال :
لایؤخذ الجار بذنب الجار.
|| زنهاردهنده از ظلم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). زنهاردهنده. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه جرجانی ). آنکه پناه دهد کسی را. || زنهارخواهنده. || شریک در تجارت. || شوهر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || فرج زن. ( منتهی الارب ). || دُبر. || خانه های نزدیک. || هم سوگند. || یاری دهنده. ( منتهی الارب ). || نگهبان.
جار. ( ترکی ، اِ ) ندا کردن. || جمعیت. ( آنندراج ).
جار. ( اِ ) چراغهای بلورین دارای چند شاخه که به سقف آویزان کنند.
|| نام خرزهره در تداول اهل بلوچستان. رجوع به خرزهره شود.
جار. [ جارر ] ( ع ص ) جرّدهنده. کشاننده. امتدادیافته.
- حروف جارّ. رجوع به جارَّة شود.
|| حارّ جارّ؛ از اتباع است. ( منتهی الارب ). و عن ابی عبیدة: «اکثر کلامهم حارّ یارّ، یار بالیاء». ( اقرب الموارد ).
جار. ( پسوند ) مزید مؤخر امکنه و لهجه ای از «زار» است : اقیره جار. اگیره جار. انارجار. تجسن جار. دارجار. نرگس جار. رمجار. گل جاری. شمعجاران. دینارجاری.که در تمام امثله بالا زار بوده است : و از آن چیزها نیز یکی آن بود که اندر خزینه فرش بساطی بود دیبا سیصد رش بالا اندر شصت رش اندر پهنا و آن را زمستانی خواندندی و ملکان عجم آن را باز کردندی و بدان نشستندی. بدان وقت که اندر جهان سبزی و شکوفه نماندی و بر لبهای آن بر کرانه گرداگرد به زمرد بافته بود چنانکه هرچه اندر جهان که بنگریستی پنداشتی مبقله جار است یا کشت زاری. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).