معنی کلمه جو در لغت نامه دهخدا
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.فردوسی.- جوفروش ( جودار ) گندم نما ؛ دغل. منافق. دورو :
همه گندم نمای جودارند
همه گل صورتندو پرخارند.سنایی.ببازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای.سعدی.- امثال :
تو که جو نتوانی خورد، خری چه دعوی کنی ؟
جو پای کتل سودی ندهد.
دو جو در شکم به که دو من به پشت .
ز جو جو روید و گندم ز گندم .
|| واحد وزن ، و مقصود از آن جوی است که در بزرگی و کوچکی میانه باشد. یک حبه. ( فرهنگ فارسی معین از رساله مقداریه و فرهنگ ایران زمین 10:1-4 ص 413 ) . یک قسمت از هفتادودو قسمت مثقال. بیست ویک قیراط. ( صراح ). شانزده یک ِ دانگ. یک جو، نصف حبه است. ( زمخشری ). ربع قیراط و نصف تسو باشد، بوزن مقدار شش مو باشد از موی دم استر. ( دمشقی ). کنایه از مقدار کم و ناچیز. یک جو و دو جو و جوی کنایه از بسی بی ارزش ، بی ارج و بها :
خاقانیا خزینه گیتی بجو مخر
کز کیمیای عاقبتش فرد کرده اند.خاقانی.گر زآن رخ گندمگون اندک نظری یابم
زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم.خاقانی.- امثال :
برخیزتا طریق تکلّف رها کنیم
دکان معرفت بدو جو دربها کنیم.سعدی. بر من به جوی ؛ یعنی من آن را به هیچ می شمارم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). برای من یکسان است. هیچ ارزشی ندارد :
ورشان نوحه کند برسر هر راهروی
بلبل از دور همی گوید بر من به جوی.منوچهری. جوی طالع ز خرواری هنر به
جوی زر بهتر از پنجاه من زور.سعدی. چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر