ترسانیدن

معنی کلمه ترسانیدن در لغت نامه دهخدا

ترسانیدن. [ت َ دَ ] ( مص ) خائف کردن و سبب ترسیدن شدن. وعده بددادن و خوف و بیم وارد آوردن. ( ناظم الاطباء ). ترساندن. تهدید کردن. بیم کردن. تحذیر. هراسانیدن. اخافه.ارهاب. اذعار. تهدید. تهدد. ترهیب. بیم دادن. تخویف. تهویل : زن درحال رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت و آتش در غزی افتاد که کسان دیگر بترسانیده بودند وی را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231 ). و امیر خالی کرد با عبدوس گفت نیک جهد کردی تاآلتونتاش را در توانستیم یافت که وی را نیک ترسانیده بودند... اما بدان نامه بیارمید. ( تاریخ بیهقی ).

معنی کلمه ترسانیدن در فرهنگ معین

(تَ دَ ) (مص م . ) نک ترساندن .

معنی کلمه ترسانیدن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) بیم دادن ایجاد خوف کردن دچار ترس کردن ( کسی را ).

معنی کلمه ترسانیدن در ویکی واژه

نک ترساندن.

جملاتی از کاربرد کلمه ترسانیدن

چهارم: به زبان، منع کردن و انکار بر او نمودن، ابتدا به پند و نصیحت، و چنانچه مفید نشد به تهدید و ترسانیدن و اگر آن نیز اثر نکرد به درشتی و سخنان زبر به او گفتن و دشنام دادن به این نوع که ای نادان، و ای جاهل، و ای احمق، و ای فاسق و امثال اینها.
و نیز گوئیم که خدای تعالی بگزید از میان بندگان خویش روسولی را ومرو را بسوی دیگران فرستاد به پیغام ، از بهر آنک از نخست مر عقل غریزی را بدیشان فرستاده بود که بدان عقل پیغام جسمانی بتوانستند پذیرفتن . و نیز از بهر آن بود فرستادن رسول به خلق که آن اندر گمان مردمان آید سوی بعضی از مردمان درست نشود مگر آنگه که آن گمانی را محسوس ببینند و بیابند . وچون اندر دوری رسولی بیاید و مردمان را بترساند به چیزی که اندر گمانهای ایشان آینده باشد آن ترسانیدن گمان ایشان به یقین شود . و مثال این چنان باشد که اندر گمانهای ما ثابت است که چون آتش به هیزم فرا داریهیزم را بسوزد . و گر کسی بیاید و ما را گوید دیدم که آتش به هیزم در اوفتاد و نسوخت هیزم را مر گمان را بدان گفتار استواری افزاید . و دلیل بر واجب گشتن فرستادن رسول از خدای به خلق این عالم طبیعی ثابت کنیم و گوئیم که پیدا شدن زایشهای عالم از معادن و نبات و حیوان از جهت حرکتهای کواکب و افلاک است ببودش هر نوعی از انواع زایشها سبب آنست هر بودش آن نوع را که به فضل پیش اوست تا برسد زایش عالم بمردم که بودش او از بهر خویش است نه از بهر چیزی دیگر ، چنانک گوئیم که بودش نبات سبب بودش ستور بود که اگر نبات نبودی ستور نبودی . و دلیل بر درستی این قول آنست که اگر نبات از ستور بازگیری ستور بمیرد و بودس ستور سبب بودش ددگان گوشتخوار بود چه اگر ستور گیاه خوار نبودی دده گوشت خوار نبودی . و دلیل بر درستی این قول آنست که اگر گوشت خوار را از گیاه خوار باز داری بمیرد ، و بودش جانور سبب بود مر بودش مردم را و اگر جانور نبودی مردم نبودی . و دلیل بر درستی این قول آنست که اگر جانور از عالم بر گیری مردم بر گرفته شود ومردم سبب نبود مر بودن چیزی دیگر را ، بلک بودش مردم خود از بهر ذات مردم بود ، و مردم از همه چیز که بودش ایشان پیش ازو بود شریفتر بود . پس مرورا نگاه داشت واجب آمد بیک تن هم از مردم . پس شرف آن نگاهبان مردم برتر آمد از شرف همه مردم . و نیز مردم را دو حرکت است : یکی حرکت عقل است که بدان مر ذات خویش را نگاه دارد از آفتها و تدبیر جسم و روح خویش بدان حرکت کند ، و دیگر حرکت آنست که اندر افعال مر آنرا کار بندد بر نیک و بد . و آن حرکت که مردم را عقلیست مر آنرا گاه گاه کار بندد . وهمیشه از مردم حرکت عقلی نیاید مگر بوقت کشیدن منفعتی یا بدفع کردن مضرتی ، و این حرکتهای فرومایه از خوردن و رفتن و گفتن سخنهای نا بکار و جزء آن هر وقتی باشد . و همیشه پس ازین حکم همی واجب آید که حرکات ستارگان وافلاک و آنچ از بهر پدید آوردن این شخصهای تیره فرومایه باشد همیشه موجود باشد ، و آن حرکت کز بهر پدید آمدن شخص باشد که اندرو نگاه داشت دیگر شخصها باشد که گاه گاه باشد . و چون حرکات ستارگان و افلاک و آن حرکت که بدو سیاست خلق و صلاح عالم به حاصل آید متفق شوند شخصی معتدل پدید آید ، که آن شخص هم حرکت بودش پذیرد و هم حرکت سیاست خلق ، و او رسول شود سوی دیگر مردمان که شخصهای ایشان جز حرکت بودش نپذیرفته اند . – اینست سبب گزیدن صانع مر یک مردم را به رسالت سوی دیگر مردمان .
میگوید: مگر شوی زن را به ترساند، و زن شوی را. و ترسانیدن آنست که از صحبت ملالت نماید، و از دل و خوی خود نبایست بیرون دهد، اگر چنین بود پس بر زن جناح نیست که کاوین بوی بگذاشت، و نه بر مرد که کاوین باز گرفت، چون بر وجه افتد او باز خریدن بود.
وَسِعَ رَبِّی کُلَّ شَیْ‌ءٍ عِلْماً ای ملأ ربی کل شی‌ء علما. این همچنانست که جای دیگر گفت: «وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‌ءٍ» ای ملأت. «أَ فَلا تَتَذَکَّرُونَ» تتّعظون، فتترکوا عبادة الاصنام؟! وَ کَیْفَ أَخافُ ما أَشْرَکْتُمْ مشرکان ابراهیم را می‌ترسانیدند، و از گزند بتان تهدید میکردند. ابراهیم گفت: وَ کَیْفَ أَخافُ ما أَشْرَکْتُمْ چون ترسم من ازین بتان که شما بانبازی گیرید با اللَّه؟! و ایشان نابینایان‌اند و ناشنوا و نادان و ناتوان، و شما از خدای بینای شنوای گویای دانای توانا نمی‌ترسید! و با وی بتان انباز میگیرید بی‌عذری و بی حجّتی و بی آنکه ایشان را سزای خدایی است! «فَأَیُّ الْفَرِیقَیْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ» اکنون مرا پاسخ کنید اگر دانید، از آن خدای قادر شنوای بینای دانا سزاتر که ترسند یا ازین بتان عاجز ناشنوای نابینای ناگویا؟! و که نزدیکتر با یمن شدن و بی‌بیم بودن آنکه از یک خدای می‌امن باید یافت یا آنکه از هزاران؟! آن گه خود پاسخ کرد، گفت: «الَّذِینَ آمَنُوا». اگر مستأنف نهی این سخن، نه حکایت از ابراهیم، هم نیکو است.
فَکَیْفَ کانَ عَذابِی وَ نُذُرِ (۳۰) چون بود گرفتن من و ترسانیدن من.
قال مجاهد و السّدّی: الذکر فی هذه الآیة الوعید و المعنی: أ فنعرض عنکم فلا نعاقبکم علی کفرکم، أَنْ کُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِینَ. نافع و حمزه و کسایی، أَنْ کُنْتُمْ، بکسر همزه خوانند، یعنی: ان تکونوا قوما مسرفین، نضرب عنکم، میگوید: ما این سخن و این وعید باز گردانیم از شما، نه آگاه کردن، نه ترسانیدن، نه عقوبت کردن. اگر شما گروهی مشرکان گزافکاران‌اید، المسرف هاهنا المشرک، وَ کَذلِکَ نَجْزِی مَنْ أَسْرَفَ ای اشرک.
و از اتّفاق سره‌ لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته‌ و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی‌ افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت‌ تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است‌ و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی‌ درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی‌ بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه‌ . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی‌ و مردی، و اگر بتو بلائی رسد، کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد. بایتگین گفت: پیشترک‌ روم و دست‌گرایی‌ کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که برسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول‌ و منیع‌ با خویشتن گفت: بدام افتادم. و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح‌ . علی وی را پرسید، بچه آمده‌ای‌؟ و بو نصر را اگر یک روز دیده‌ای‌، محال بودی که این مخاطره‌ بکردی، زیرا که این رای از رای بو نصر نیست. و این کودک که تو با وی آمده‌ای کیست؟ گفت: این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیّت و ولایت بر باد شود، بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت: امانی و دل‌گرمی‌یی‌ میباید. بایتگین انگشتری یشم‌ داشت بیرون کشید و گفت: این انگشتری خداوند سلطان است، بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه‌ را اجل آمده بود، بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید. قومش بدو آویختند و از دغل‌ بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست‌ تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید . و تا درین بود غلامان سلطان بی‌اندازه بپای سوراخ آمده‌ بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته‌ فرو رفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد. و خبر بامیر رسید. نوشتگین گفت: این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی، ادام اللّه سلطانه‌، او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد، اگر زیادت اقبال و نواخت یابد، توان دانست که چه داند کرد.
قوله: أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ مفسّران گفتند این آیت دو بار از آسمان فرو آمد، یک بار در حقّ مصطفی صلوات اللَّه علیه و یک بار در شأن خالد بن الولید، و روا باشد نزول یک آیت دو بار از آسمان چنان که سوره فاتحه بیک قول از بهر آن آن را مثانی گویند که دو بار از آسمان فرو آمد یک بار به مکه و یک بار به مدینه، همچنین أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ، هر چه مکّاران عالم در هلاک کسی بکوشند، کفّار مکه در هلاک مصطفی (ص) بکار داشتند و مکر و دستان بر وی ساختند چنانک رب العزة فرمود: وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا، امّا آن مکر و دستان ایشان از پیش نرفت و بر وی دست نیافتند که رب العزة این آیت فرستاده بود در حقّ وی: أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ یعنی محمدا (ص) و نزول دوم و شأن خالد بن ولید آنست که قومی از مشرکان عرب درختی را بمعبودی گرفته بودند و دیوی در زیر بیخ آن درخت قرار کرده بود نام آن دیو عزی و رب العزة آن را سبب ضلالت ایشان کرده، مصطفی (ص) خالد بن ولید را فرمود درخت را از بیخ بر آرد و آن دیو را بکشد، مشرکان گرد آمدند و خالد را بترسانیدند که عزی ترا هلاک کند یا دیوانه کند، خالد از مقالت ایشان مصطفی (ص) را خبر کرد و رب العزة در حقّ وی این آیت فرستاد که أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ وَ یُخَوِّفُونَکَ بِالَّذِینَ مِنْ دُونِهِ، خالد بازگشت و آن درخت را از بیخ بکند، و مشرکان میگفتند: جنّینه یا عزّی حرّقیه، خالد از ان نیندیشید و درخت بکند و زیر آن درخت شخصی یافت عظیم سیاه کریه المنظر و او را بکشت، پس مصطفی (ص) گفت: تلک عزّی و لن تعبد ابدا.
قالَ أَلْقُوا گفت: شما پیش بیفکنید فَلَمَّا أَلْقَوْا چون بیفکندند سَحَرُوا أَعْیُنَ النَّاسِ چشم مردمان بر بستند و فرا دیدار چشم مردمان جادویی نمودند وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ و مردمان را بترسانیدند وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِیمٍ (۱۱۶) و جادویی آوردند بزرگ.