جملاتی از کاربرد کلمه تخت و کلاه
برادرش را داد تخت و کلاه که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه ز نیروی فغفور و تخت و کلاه
چهارم گرازه که راند سپاه فروهل نگهبان تخت و کلاه
یکی پور زاد آن هنرمند ماه چگونه سزاوار تخت و کلاه
مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست
چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد آن تاج و آئین و گاه
فریدون به داد و به تخت و کلاه همی داشتی راستی را نگاه
به یزدان دادار و تخت و کلاه به آئین و دین و به خورشید و ماه
آنچنان شادند اندر قعر چاه که همیترسند از تخت و کلاه
که چون رستم آید بدین کینه گاه نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه