معنی کلمه بی نمک در لغت نامه دهخدا
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
ناخورده دست شسته از این بی نمک ابا.خاقانی. || بی مزه. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بی مزه. که طعمی ندارد. ویر. تفه. شیت. ( یادداشت مؤلف ). || زشترو و بدریخت. ( ناظم الاطباء ). لوس و ننر و نچسب. ( فرهنگ عامیانه جمالزاده ). که با خوبی یک یک اعضاء روی از چشم و ابرو وبینی و لب و دهان و زنخ ، مجموع آن گیرا نیست و آنی ندارد. خوبروئی که ملاحت ندارد. که گیرنده نیست ( جمال ، زیبائی ). که با بی عیبی گیرندگی ندارد. که گیرنده نیست ( جمال ). که حسن او گیرا نیست. که ملیح نیست در جمال یا در اخلاق و گفتار و حرکات. جمالی که با خوبی اجزاء مجموع آن گیرائی ندارد. بی ملاحت. که ملیح نیست. که ملاحت ندارد. ( یادداشت مؤلف ). کنایه از آنکه شکل یا حرکاتش توجه کسی را جلب نکند. بی لطف. مقابل ملیح ،نمکین.
- گفتار یا شعر بی نمک ؛ که شنوندگان را نگیرد.( یادداشت مؤلف ).
|| بی وفا. نمک بحرام :
گر من جگر توام متابم
چون بی نمکان مکن کبابم.نظامی.این بی نمکان که نان خورانند
در سایه من جهان چرانند.نظامی.کای بی نمک این چه شوربختی است
با سست رکابی این چه سختی است.نظامی.