بعنف
معنی کلمه بعنف در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه بعنف
که کس خود را تواند بر رضا داشت بعنف و جبر راضی بر قضا داشت
یَوْمَ یُدَعُّونَ إِلی نارِ جَهَنَّمَ ای یدفعون الیها دَعًّا ای دفعا بعنف و جفوة و ذلک انّ خزنة جهنم یغلّون ایدیهم الی اعناقهم و یجمعون نواصیهم الی اقدامهم ثم یدفعونهم الی النار دفعا علی وجوههم و زخا فی اقفیتهم حتی یردوا النار فاذا دنوا من النار قال لهم الخزنة: هذِهِ النَّارُ الَّتِی کُنْتُمْ بِها تُکَذِّبُونَ فی الدنیا.
بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش
آنشاه دین پناه که ارباب کفر را تیغش بعنف از در ایمان در آورد
شیخ را پرسیدند کی پیر محقّق کدامست و مرید مصدق کدامست؟ گفت نشان پیر محقّق آنست که این ده خصلت در وی باز یابند تا در پیری درست باشد: نخستین مراد دیده باشد تا مرید تواند داشت، دوم راه سپرده باشد تا راه تواند نمود، سیم مهذب و مؤدَّب گشته باشد تا مؤدِّب بود،چهارم بیخطر سخی باشد تا فدای مرید تواند کرد، پنجم از مال مرید آزاد باشد تا در راه خودش بکار نباید داشت، ششم تا باشارت پند تواند داد به عبارت ندهد، هفتم تا برفق تأدیب تواند کرد بعنف و خشم نکند، هشتم آنچ فرماید نخست بجای آورده باشد،نهم هر چیزی کی از آنش بازدارد نخست او بازایستاده باشد، دهم مرید را کی بخدای فرا پذیرد بخلقش رد نکند. چون چنین باشد و پیر بدین اخلاق آراسته بود مرید جز مصدق و راه رو نباشد کی آنچ بر مرید پدید آید آن صفت پیر است که بر مرید ظاهر میشود. اما مرید مصدق راکمترین چیزی در وی ده چیز باشد تا مریدی را بشاید: اول زیرک باید کی باشد تا اشارت پیر بداند، دوم مطیع تن بود تا فرمان بردار پیر بود، سیم تیزگوش باشد تا سخن پیر اندر یابد، چهارم روشن دل باشد تا بزرگی پیر ببیند، پنجم راست گوی باشد تا هرچ خبر دهد راست دهد، ششم درست عهد بودتا هرچ گوید وفا کند، هفتم آزادمرد بودتا آنچ دارد بتواند گذاشت، هشتم رازدار بود تا راز پیر نگاه تواند داشت، نهم پند پذیرد تا نصیحت پیر فرا پذیرد، دهم عیار بود تا جان عزیز درین راه فدا تواند کرد. مرید بدین اخلاق آراسته باید تا راه بروی سبکتر انجامد و مقصود پیر در طریقت از وی زود حاصل آید ان شاء اللّه تعالی.
قوله تعالی وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ الآیة اشارت بلطف و کرم خداوندیست، و مهربانی او بر بندگان چنانستی که رب العالمین میفرماید که ای بیچاره فرزند آدم چرا نه وا من دوستی کنی که سزاوار دوستی منم؟ چرا نه وا من بازار کنی که جواد و مفضل منم؟ چرا وا من معاملت درنگیری که بخشنده فراخ بخش منم؟ نه رحمت ما تنگ است نه نعمت از کس دریغ، یکی درنگر تا وا بنی اسرائیل چه کردم و چند نعمت بر ایشان ریختم، و چون نواخت خود بریشان نهادم در آن بیابان تیه پس از آن که پیچیدند و نافرمانی کردند، ایشان را ضایع فرو نگذاشتم، میغ را فرمان دادم تا بر سر ایشان سایه افکند، باد را فرمودم تا مرغ بریان در دست ایشان نهاد، ابر را فرمودم تا ترنجبین و انگبین بایشان فرو بارید، عمود نور را فرمودم تا در شبی که مهتاب نبود ایشان را روشنایی میداد، کودک که از مادر در وجود آمدی در آن بیابان تیه با دستی جامه که وی را در بایست بود در وجود آمدی، چنانک کودک میبالیدی جامه با وی میبالیدی، نه کهن شدی آن جامه بر وی نه شوخ گرفتی، در حال زندگی زینت وی بودی و در حال مردگی کفن وی بودی، چه نعمت است که من بریشان نریختم! چه نواخت است که من بریشان ننهادم! ایشان خود قدر ما ندانستند و شکر نعمت ما نگزاردند. ای بیچاره ترا هیچکس نخواند چنانک ما خوانیم، چون که بیایی هیچکس ترا چنان نخرد چنان که ما خریم، چون که خود را بفروشی دیگران بی عیب خرند و ما با عیب خریم، دیگران با وفا خوانند و ما با جفا خوانیم، اگر به پیرانه سر باز آیی همه مملکت را بحرمت بیارائیم، و اگر بعنفوان شباب حدیث ما گویی فردا برستاخیز ترا در پناه خود گیریم.
غم زمانه مخور در شباب با غم پیر که پیر کرد مرا غم بعنفوان شباب
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
داند آزاده ئی که یکچندی بوده باشد بعنف اسیر کسان