معنی کلمه خناق در لغت نامه دهخدا
فلک سرمست بود از هویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل.نظامی.چه معلوم و محقق است که اضطراب در ربقه خناق جز هلاکت نیفزاید. ( جهانگشای جوینی ).
از صداع و ماشرا و از خناق
وززکام وز جذام وز فواق.مولوی.خون بجوش آمد ز شعله اشتیاق
تا که پیدا شد در آن مجنون خناق.مولوی. || خَبَکی. خَفَگی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو گریبانش فروگیرد خناق.منوچهری.خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کآنزمان آمد برزم.خاقانی.
خناق. [ خ ِ ] ( ع اِ ) رسن که بدان خبه کنند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خناق. [ خ َن ْ نا ] ( ع ص ) جلاد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || ماهی فروش : در تمام بلاد اندلس ماهی فروش را خناق گویند. ( از انساب سمعانی ).