معنی کلمه شکست در لغت نامه دهخدا
گر خِضِر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست.مولوی.خم شکسته آب از آن ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته.مولوی.چو بینی زبردست را زیردست
نه مردی بود پنجه خود شکست.( بوستان ).شکست خویش خواهد آبگینه
گرش در سر فتد سنگ آزمایی.امیدی.بشکست گَرَم دست چه غم کار درست است
کسری ز شکستم نه که افکار درست است.ملک الشعراء بهار.- شکست آستین ؛ چین و شکنج آن. ( از آنندراج ).
- شکست دامن ؛ چین و شکنج آن. ( از آنندراج ).
- شکست زلف ؛ چین و شکنج آن. ( آنندراج ).
- شکست شیشه ؛ شکستن آن. خرد شدن آن.
- || کنایه از آوازی که از شکسته شدن شیشه بهم رسد و آنرا درنگ خوانند. ( آنندراج ) :
به دست دل شکنی عاجزم که هر نفسم
شکست شیشه خاطر به گوش می آید.شرف الدین شفایی ( از آنندراج ).- شکست نامه ؛ چین و شکنج آن. ( آنندراج ).
- شکست و بست ؛ رتق و فتق. حل و عقد. بحث و جدل و مناظره : او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمی توان نمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ).
|| تَرَک. ( ناظم الاطباء ). شکاف.
- شکست پیدا کردن ؛ترکیدن. ترک و شکاف برداشتن دیوار و بنا. ( یادداشت مؤلف ).
- شکست یافتن ؛ شکست خوردن. مغلوب شدن. منهزم شدن. ( از یادداشت مؤلف ).
|| ( مص مرخم ، اِمص ) مغلوبیت. مغلوبی. مقابل پیروزی. مقابل فتح. مغلوبیت در جنگ. ( یادداشت مؤلف ). تار و مار کردن. پراکندن :
وز اویست پیروزی و هم شکست
به نیک و به بد زو بود کام و دست.فردوسی.اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل برفتی ز جای.فردوسی.با شکستم زین خران گرچه درست از من شدند
خوانده ای تا عیسی از مقعد چه دید آخر زیان.خاقانی.چو شکستی نبود جانان را
ما زبهر شکست آمده ایم.عطار.