خود

خود

معنی کلمه خود در لغت نامه دهخدا

خود. [ خ َ ] ( ع ص ، اِ ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( اقرب الموارد ). ج ، خود، خودات.
خود. ( ع اِ ) ج ِ خَود. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خود. ( اِ ) مغفر. کلاه سپاهی که از آهن و یا فلز دیگر سازند. ( ناظم الاطباء ). کلاهی که در جنگ بر سر نهند. خوی. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). بیضه. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
همان خود و مغفر هزارودویست
بگنجور فرمود کَاکنون مایست.فردوسی.ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب و سیاوش ندید.فردوسی.همی گرز پولاد همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترگ.فردوسی.سپهبد کمان را بزه بر نهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد.فردوسی.بجای قبا درع بستی و جوشن
بجای کله خود بستی و مغفر.فرخی.بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تا تیغ بکف داری تا خود بسر داری.فرخی.خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمداً تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی. ( تاریخ بیهقی ). خودی فراختر آوردند. ( تاریخ بیهقی ).
گران جوشن و خود کردی گزین
بچابک سواری ربودی ز زین.اسدی.از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.ناصرخسرو.ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید.خاقانی.خود ازبرای سر زره ازبهر بر بود
تو ماه روی عادت دیگر نهاده ای
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وآن زلف چون زره را بر سر نهاده ای.ظهیر فاریابی.گرز با خود از محاکاة پتک و سندان حکایت می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). همه زرههای داودی درپوشیدند و خودهای فرنگی بر سر نهادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). مرد را باخود و زره دونیم میکرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
چه برخیزد از خود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خود؟عطار.آن زره وآن خود در جنگ و دغا
وین شراب و نقل در بزم و صفا.مولوی.که خود و سرش را نه در هم شکست.سعدی ( بوستان ).زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در آن برق شمشیر و خود.سعدی.به اینها موافق شده بهر کین

معنی کلمه خود در فرهنگ معین

(خُ ) [ په . ] (ضم . ) ۱ - ضمیر مشترک که در میان متکلم ، مخاطب و غایب مشترک است و همیشه مفرد آید. ۲ - شخص ، ذات ، وجود.
(اِ. ) کلاه فلزی که سربازان به هنگام جنگ یا تشریفات نظامی بر سر گذارند.

معنی کلمه خود در فرهنگ عمید

۱. ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او.
۲. برای تٲکید به کار می رود: تو خود گفتی.
۳. نفس، ذات، شخص، خویش، خویشتن.
۴. [مقابلِ غیر و بیگانه] خودی.
* خودبه خود: (قید ) به خودی خود، بی سبب، بی جهت، بدون میل و ارادۀ دیگری.
* از خودبی خود شدن: [عامیانه، مجاز] از خود رفتن، از حال رفتن، بیهوش شدن.
کلاه فلزی که در جنگ بر سر می گذارند، کلاه خود.

معنی کلمه خود در فرهنگ فارسی

۱ - ضمیرمشترک که در میان متکلم مخاطب و غایب مشترک است و همیشه مفرد آید : من خود آمدم تو خود آمدی او خود آمد ماخود آمدیم شما خود آمدید ایشان خود آمدند . ۲ - شخص ذات وجود .
زن جوان نیک خلقت نازک اندام

معنی کلمه خود در فرهنگستان زبان و ادب

{self} [روان شناسی] کلیت فرد، شامل همۀ ویژگی های آگاهانه و ناآگاهانه و جسمی و ذهنی او

معنی کلمه خود در دانشنامه عمومی

خود (فیلم). خود ( اسپانیایی: Ego ) یک فیلم دلهره آور ترسناک روان شناختی اسپانیایی است که در سال ۲۰۲۱ منتشر شد.
در طول قرنطینه ناشی از دنیاگیری کووید - ۱۹، دختری به نام پالوما از یک نرم افزار کاربردی برای قرار ملاقات با افراد همجنس خود استفاده می کند تا کمی سرگرم شود. او متوجه می شود که پروفایل دختر دیگری عیناً مشابه پروفایل خودش است و آن دختر ظاهراً قصد دارد خودش را جای او جا بزند…
• ماریا پدراسا در نقش پالوما / گولیادکین
• ماریان آلبارس در نقش مادر پالوما
• پل مونن در نقش خورخه
• آلیسیا بوراچرو در نقش روان پزشکِ پالوما

معنی کلمه خود در دانشنامه آزاد فارسی

خود (self)
در روان شناسی، به منزلۀ شخص تجربه گر، متفکر، موضوع درون نگری، و عامل تفکر و عمل. شخصیت و من (خود) معمولاً معادل یکدیگر تلقی می شوند، اما دقیقاً به یک معنا نیستند. شخصیت (برای دیگران) مشهودتر است و من، دست کم به منزلۀ اصطلاح روان کاوی، شامل اجزای ناهشیار (ناخودآگاه) است که خود به آن ها واقف نیست.

معنی کلمه خود در ویکی واژه

(ادبی): در دستور زبان، ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب.
ضمیر مشترک که در میان متکلم، مخاطب و غایب مشترک است و همیشه مفرد آید.
خویش، خویشتن، شخص، ذات، وجود.
کلاه فلزی که سربازان به هنگام جنگ یا تشریفات نظامی بر سر گذارند. کلاه جنگی

جملاتی از کاربرد کلمه خود

گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم
شبی زشمع رخت بزم ما منور کن مشام جان زسر زلف خود معطر کن
من نبینم روی خود را ای شمن من ببینم روی تو تو روی من
و گفت: شکر آنست که نفس خود را از اهل نعمت نشمرد .
پرچین شود ز درد رخ بی‌دین چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین
نه دست من که دست خود بریده است طمع اینجا زنیک و بد بریده است
ز موصول آنچه آوردند دوش امروز با ما خور که خود خوردن مضر باشد شراب موصلی بی ما
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را