معنی کلمه صاعد در لغت نامه دهخدا
صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) نام اسب بَلْعأبن قیس کنانی و نام اسب صخربن عمرو است. ( منتهی الارب ).
صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) ( مولانا... ) از مردم شیراز معاصر امیر تیمور. آن هنگام که مولا قطب الدین در شیراز اموال مردم به بهانه ٔپیشکش بستد صاعد ماجرا به امیر تیمور رساند و او دستور مؤاخذت داد. ( حبیب السیر جزء سوم از ج 3 ص 168 ).
صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) صاحب کشف الظنون گوید: او راست : کتاب الدعوات. ( کشف الظنون ، حرف کاف ).
صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) ممدوح ابن الرّومی است. بحتری ابن الرومی را گفت : ابوعیسی بن صاعد قصیده ای از تو روایت کند که در حق پدر وی ( صاعد ) سروده ای و از من پرسید: چه صله ای به او دهم ؟ گفتم : برای هر بیت یک دینار. ( الموشح مرزبانی چ 1343 ص 338 ).
صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) نام یکی از مردان افسانه ای عرب باستان. در فصل اول از باب هفدهم مجمل التواریخ و القصص درباره نسب عرب قحطانی و پادشاهان ایشان گوید: پس از گروه عاد زنی خواست و فرزندانش آمدند چون یعرب و جرهم و المعمر و صاعد و حمیر و منیع و حض. ( مجمل التواریخ و القصص چ 1318 هَ. ش. ص 146 ). امادینوری گوید: تزوج امراءة من العمالیق فولدت یعرب وجرهم و المعتمر و المتلمس و عاصماً و منیعاً و القطامی و عاضیاً و حمیر. ( حاشیه همان صفحه از بهار ).