سودائی

معنی کلمه سودائی در لغت نامه دهخدا

سودائی. [ س َ / سُو ] ( ص نسبی ) سوداگر. ( غیاث ) ( آنندراج ). تاجر. ( آنندراج ) :
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.خاقانی.سودائیان عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است.حافظ. || دیوانه. مجنون. ( آنندراج ). صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو :
دل سودائی خاقانی را
هم بسودای تو زر بایستی.خاقانی.ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبایی به یکبار.نظامی.که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم.نظامی.من چو با سودائیانش مجرمم
روز و شب اندر قفس در می تنم.مولوی.وقتی دل سودائی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها.سعدی.لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.سعدی.دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی.حافظ. || عاشق :
ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته
من کشته غوغائیان دل مست سودا داشته.خاقانی.ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده
ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده.خاقانی.
سودائی. [ س َ ] ( اِخ ) مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده ؛ زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیده اوست :
عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست
دهنت غنچه و دندان دُر و لب مرجانست.
و مولانا هشتاد سال زیسته. ( از مجالس النفائس ص 192 ).

معنی کلمه سودائی در فرهنگ فارسی

مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخر مجذوب گشته و سر پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته سودائی تخلص میکرده زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است

جملاتی از کاربرد کلمه سودائی

ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
تا که از مرحمت نظر انداخت به من مستمند سودائی
سر سودائیم ای کاش در آغوش تو بودی تا سر خویش یکی بر سر زانوی تو بیند
گفتم دل سودائی مجنون شد و صحرائی گفتا که به بند آید چون طره فرو ریزم
چون سر زلف پریشان من سودائی را داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت
خیز چو سودائیان بر سر بازار عشق آنده دل میخر و شادی جان میفروش
هر سری لایق سودای تو نبود لیکن از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست
آورد ادیبی سر از جمع برون گفتا شد مست لقای یار اینک دل سودائی
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش وینزمان سود بود این دل سودائی را
جمالت را چو بازاریست نیز از غمزه و مژگان رها کن تا کند زلفت به حسن خویش سودائی