معنی کلمه دمدمه در لغت نامه دهخدا
دمدمه. [ دَدَ م َ / م ِ ] ( اِ ) مکر و فریب. ( آنندراج ) ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث ) ( از ناظم الاطباء ). وسوسه. افسون. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) : دمدمه دمنه در شیر اثر کرد. ( کلیله و دمنه ). بیچاره را با این دمدمه در کوزه فقاع کردند. ( کلیله و دمنه ). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم. ( سندبادنامه ص 46 ). صفهبد از دمدمه او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. ( تاریخ طبرستان ). فرامرز را که برادرزاده او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمه او قبول کرد. ( تاریخ طبرستان ). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم.مولوی.دمدمه ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.مولوی.در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه.مولوی.چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه.مولوی.ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمه زن.نزاری ( از انجمن آرا ).- دمدمه افکندن ؛ فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن :
وز حیل بفریبم ایشان را همه
وَاندر ایشان افکنم صد دمدمه.مولوی. || شهرت و آوازه. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ) ( ناظم الاطباء ). آوازه :