معنی کلمه خویشتن دار در لغت نامه دهخدا
خویشتن دار باش و بی پرخاش
هیچکس را مباش عاشق غاش.رودکی.مهلب [ بن ابی صفره ] اندر سپاه عبدالرحمن بود اما خویشتن دار و بخرد و مردانه کاری بود. ( تاریخ سیستان ). هرون سخت خردمند است و خویشتن دار. ( تاریخ بیهقی ). پسرش بخردتر و خویشتن دارتر است و همه خدمتی را شاید. ( تاریخ بیهقی ). هر مردی که وی تن خود را ضبط تواند کرد و گردن آز را بتواند شکست رواست که وی را مرد خردمند خویشتن دار گویند. ( تاریخ بیهقی ). جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. ( تاریخ بیهقی ). عبداﷲبن طاهر گفتی که علم به ارزانی و ناارزانی بباید داد که علم خویشتن دارتر از آنست که با ناارزانیان قرار کند. ( زین الاخبار گردیزی ). گفت آن یکی بسیارخوار بوده ست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است...سلامت بماند. ( گلستان ). || مرد بااحتیاط که خود را از آفات محفوظ دارد. ( آنندراج ). خوددار. || آنکه پیوسته خود را آسوده دارد. تن پرور. فراغت دوست. ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ). || آنکه خود را در گفتن سخن حق و حرف خیرمعاف دارد. ( ناظم الاطباء ). آنکه در گفتن سخن حق ملاحظه نماید بگمان زیانی که بدو رسد. ( انجمن آرای ناصری ) :
کسی خوشتر از خویشتن دار نیست
که با خوب و زشت کسش کار نیست.سعدی ( بوستان ). || لجوج. ( ناظم الاطباء ). که همه خود را پاید و خود را خواهد :
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازینسان خویشتن دار.نظامی.