خلت

معنی کلمه خلت در لغت نامه دهخدا

خلت. [ خ ُل ْ ل َ ] ( ع اِمص ) دوستی. مهربانی. مصادقت. رفاقت. ( یادداشت بخط مؤلف ). خلة. دوستی صادق : بدین کارها خدا مرا خلعت خلت داد. ( قصص الانبیاءص 58 ). تأسیس مبانی خلت و تمهید قواعد قربت از شوائب و معائب مبرا و معرا شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
این محب حق ز بهر علتی
وآن دگر رابی غرض خود خلتی.مولوی ( مثنوی ).رجوع به خلة شود.
خلة. [ خ َل ْ ل َ ] ( ع اِ ) شتربچه بسال دوم درآمده ( مذکر و مؤنث در آن یکسان است ). || سوراخ خرد. || سوراخ. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || ریگ توده ٔجداگانه. || می. || می ترش. || می متغیر بدون ترشی. || وزن سبک. || جای خالی شده از آدمی پس از مرگ وی. || حاجت و درویشی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، خلال.
- امثال :
الخلة تدعوا اِلی السلة ؛ حاجت و درویشی شخص را بسوی سرقت می کشاند.
|| خوی. خصلت. ج ، خلال. || صداقت. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خلة. [ خ ِل ْ ل َ ] ( ع اِ ) نیام شمشیر پوست پوشانیده. || هر بطانه ای که نیام شمشیر را پوشاند. || روده ای که بر پشت سرهای کمان برگشته باشد. || پوست با نقش و نگار. ج ، خلل ، خلال. جج ، اخلة. || دوستی. ( یادداشت بخط مؤلف ). مصادقت. هواخواهی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). یقال : أنه لکریم الخلة. || دوست. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). در این کلمه مذکر و مؤنث و واحد و جمع مساوی است. || خله واحد خلل چیزی که در میان دندانها ماند از طعام. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || خاصیت. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خلة. [ خ ُل ْ ل َ ] ( ع اِ ) درختی خاردار. || رستنگاه عرفج و جای انبوهی آن. || علف شیرین. یقال : الخلة خبزالابل و الخمص فاکهتها. || هر زمین که در آن گیاه تلخ و شورمزه نباشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، خُلَل. || زن دوست. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ،خِلال. || خله در لغت محبت باشد و نزد ارباب سلوک اخص از محبت است و آن عبارت است از جای گرفتن دوستی محبوب در دل به نحوی که جز محبوب گنجایش احدی را نداشته باشد و این نوع دوستی سری است از اسرار الهی و مکنون غیب و علامت و نشانه آن همان است که جزیاد و ذکر محبوب کسی را در ساحت قدس آن بار نیست.

معنی کلمه خلت در فرهنگ معین

(خِ لَّ ) [ ع . خُلَّة ] (اِ. ) دوستی ، برادری .

معنی کلمه خلت در فرهنگ عمید

دوستی.

معنی کلمه خلت در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - دوستی . ۲ - تخلل مودت است در دل و مقام محبت ارفع از مقام خلت است .

معنی کلمه خلت در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی خَلَتْ: گذشت
معنی خَلَتِ: گذشت(در عبارت "وَقَدْ خَلَتِ ﭐلْقُرُونُ "در اصل ت ساکن بوده که چون در کنار ساکن یا تشدید کلمه بعد قرار گرفته به آن کسره داده اند)
معنی خُلَّةٌ: دوستی بسیار نزدیک( اصل آن از خلت به معنی فقر وحاجت است وبه رابطه دوستی که چنان نزدیک باشد که انسان تنها حوائجش را به او بگوید نیز اطلاق می گردد )
معنی خَلِیلاًَ: دوست بسیار نزدیک( کلمه خلیل از نظر مصداق ، خصوصیتر از کلمه صدیق است . چون دو نفر دوست همین که در دوستی و رفاقت صادق باشند ، کلمه صدیق بر آندو صادق است ، ولی باین مقدار آندو را خلیل نمیگویند ، بلکه وقتی یکی از آندو را خلیل دیگری مینامند ، که حوائج خو...
ریشه کلمه:
خلو (۲۸ بار)

جملاتی از کاربرد کلمه خلت

روی عن ابی هریرة قال دخلت فاطمة بنت رسول اللَّه علی النبی (ص)، فسالته خادما فقال لها رسول اللَّه (ص) الا ادلّک علی ما هو خیر لک من ذلک ان تقولی اللهم رب السماوات السبع و رب العرش العظیم ربنا و رب کل شی‌ء منزّل التوریة و الانجیل و الفرقان فالق الحب و النوی اعوذ بک من شر کل ذی شر انت آخذ بناصیته انت الاول فلیس قبلک شی‌ء و انت الآخر فلیس بعدک شی‌ء و انت الظاهر فلیس فوقک شی‌ء و انت الباطن فلیس دونک شی‌ء اقض عنّی الدین و اغننی من الفقر.
کلک جامیت ز نخلت شاخی ریخته تازه رطب گستاخی
چونکه آمد جان ابراهیم جفت با خلوصش غنچه خلت شگفت
«وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَکَ» لولا ها هنا للتّحضیض و یختصّ بالفعل ای هلا اذ دخلت جنّتک، «قُلْتَ ما شاءَ اللَّهُ» ای ما شاء اللَّه کان فهو رفع بالابتداء و الخبر مضمر. و قیل معناه الامر ما شاء اللَّه فیکون المبتدا مضمرا و المعنی الامر بمشیّة اللَّه، «لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ» لا یقوی احد علی ما فی یدیه من ملک و نعمة الّا باللّه. و قیل هی معاذ من لقع العین، و فی ذلک ما
شیخ گفت: اگر صفوت آدم، و قدس جبرائیل، و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد علیه السلام به تو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست. صاحب همّت باش به هیچ فرو میا که به هرچه فروآیی محجوب آن شوی.
چو نخلت بود بر گیا دسترس به هر خوان طفیلی مشو چون مگس
نقش کرم مجوی که الدار قدخلت نام هنر مپرس که الربع قدعفا
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
و خلتهم سهاماً صایبات فکانوها و لکن فی فؤادی