معنی کلمه درست در لغت نامه دهخدا
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا بکار نیاید سریشم و کبدا.دقیقی.همانا که این مایه دانی درست
که آن پادشاه تو مرگ توجست.فردوسی.یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست.فردوسی.بدو گفت آری فرودم درست
از آن سرو افگنده شاخی برست.فردوسی.همه هرچه شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست.فردوسی.ز ایوان همه گنج را بازجست
بگفتند با او یکایک درست.فردوسی.دبیرانْش را گفت نامه نخست
سراسر بخوانید بر من درست. فردوسی.بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت خواهم درست.فردوسی.نامه ها رفت... به ری و سپاهان... تا درست مقرر گردد. ( تاریخ بیهقی ).
زبانْت ار چه پوشیده راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست.اسدی.کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشا از نخست.اسدی.به هر سو مشو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازموده نخست.اسدی.درست رفت ز خاطر شکستگی منش
چو بردمید بنفشه ز برگ یاسمنش.ظهیر ( از آنندراج ).- بدرست ؛ کاملاً. از روی کمال :
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست.خاقانی.چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری هرچه بگذری ز نخست.نظامی.خدمت شاه می کنم بدرست
پدرم نیز کرده بود نخست.نظامی.اصل هر یک شناختم بدرست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رست.نظامی.باورم ناید این سخن بدرست
تا نبینم به چشم خویش نخست.نظامی.- درست و راست ؛ کاملاً. بتمام. بعین. عیناً :
دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست وراست بدان چشمکان تو ماند.دقیقی. || تماماً. یکجا :