معنی کلمه حسرت در لغت نامه دهخدا
دریغ آن غم و حسرت جان گسل
ز مادر جدا وز پدر داغ دل.فردوسی.بدست خردمند مردِ نژاد
نماند جز از حسرت و سردباد.فردوسی.برفت و جهان دیگری را سپرد
بجز حسرت از دهر چیزی نبرد.فردوسی.بحسرت من بسایم دست بر دست
که چیزی نیستم جز باد در دست.( ویس و رامین ).آنروز پشیمانی و حسرت نکند سود
آنرا که نشد بر بدی امروز پشیمان.ناصرخسرو.بر حسرت شاخ گل در باغ گواشد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش.ناصرخسرو.بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فرومانده حسیر.ناصرخسرو.اشک حسرت بر رخسار بندگان و موالیان فرو ریخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 452 ).
از کف ترکی دلارامی که ازدیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.معزی.چون آن دوراندیش به خانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. ( کلیله و دمنه ). کیست که... برشریر فتان مخالطت گزیند و در حسرت و ندامت نیفتد. ( کلیله و دمنه ). چه هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او بوقت مفارقت اندک بود. ( کلیله و دمنه ). سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. ( کلیله و دمنه ).
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم.خاقانی.در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد.خاقانی.پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشائید.خاقانی.چون میسر نمیشدم بمراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بردل
گفته اند آخر الدواء الکی.