معنی کلمه تبرم در لغت نامه دهخدا
تبرم خانواده بود ماما
نظرگاهش چوبوده جلوه آرا.میر نظمی ( از لسان العجم شعوری ایضاً ).
تبرم. [ ت َ ب َرْ رُ ] ( ع مص ) سیربرآمدن. ( تاج المصادر بیهقی ). تضجر. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || مانده شدن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). || ملول گردیدن. ( منتهی الارب ). فیه و به مل . ( قطر المحیط ) ( غیاث اللغات )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بستوه آمدن. ( منتهی الارب )( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : از تمادی ایام پدر و طول مقاسات هفوات او تبرم نمودند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 316 ). از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 359 ). || تعنت. || تَحَکﱡم. ( قطرالمحیط ). || استوار شدن. ( فرهنگ نظام ).