بیدق

معنی کلمه بیدق در لغت نامه دهخدا

بیدق. [ ب َ دَ ] ( معرب ، اِ ) معرب و مأخوذ از پیاده فارسی. ( ناظم الاطباء ). معرب پیادک ، پیاده. پیاده شطرنج را گویند و آن مهره ای باشد از جمله مهره های شطرنج و معرب پیاده است. ( برهان ). مهره پیاده شطرنج که چون تواند هفت خانه بی مانع پیش رود مبدل بفرزین گردد. ( از یادداشت مؤلف ). پیاده شطرنج. ( شرفنامه منیری ) :
بسابیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.ناصرخسرو.بحرمت تو رخ و اسب و فیل و بیدق ملک
همه بخانه خویشند برقرار و ثبات.سوزنی.شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند.سوزنی.بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه.سوزنی.اختر شد آفتاب امم تا ابد زیاد
بیدق برفت شاه کرم تا ابد زیاد.خاقانی.دل که کنون بیدقست باش که فرزین شود
چونکه بپایان رسید هفت بیابان او.خاقانی.نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.خاقانی.بیدقی مدح شاه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید.خاقانی.متی فرزنت یا بیدق. ( نفثةالمصدور زیدری ).
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابیدیوسف صد مراد.مولوی.شاه را در خانه بیدق نهد
اینچنین باشد عطا کاحمق دهد.مولوی.که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود.سعدی.که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.سعدی.میکشندم که ترک عشق بگوی
میزنندم که بیدق شاهم.سعدی.بیدقی فیلی ستانیدن بیک فرزین خوشست.کاتبی نیشابوری.بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست.نظام قاری ( دیوان البسه ص 45 ).- بیدق از هر سو فروکردن ؛ پیاده از هر طرف بحرکت درآوردن.
- || راه وصول بمطلوب جستجو کردن :
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سوئی فروکردم.نظامی.- بیدق افکندن ؛ پیاده بر روی شاه واداشتن. پیاده به مقابلی شاه داشتن :
مرا پیلی سزد کورا کنم بند
تو شاهی برتو نتوان بیدق افکند.

معنی کلمه بیدق در فرهنگ معین

(دَ ) [ معر. ] ( اِ. ) ۱ - پیاده . ۲ - یکی از مهره های شطرنج . ج . بیادق . ۳ - راهنما در سفر.

معنی کلمه بیدق در فرهنگ عمید

در شطرنج، پیاده.

معنی کلمه بیدق در فرهنگ فارسی

پیاده شطرنج، یکی ازمهره های شطرنج، معرب پیاده
( اسم ) پارچه ای ملون و منقش که بر سر چوب کنند و آن علامت جمعیت حزب فرقه یا کشوری باشد علم درفش رایت بیدق جمع : بیارق
حیوانی است کوچکتر از باشه که گنجشکان را صید کند ٠

جملاتی از کاربرد کلمه بیدق

چشم بد دور ازان دگمه که در عرصه جیب بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
از بساط حسن او یک بیدقست مه که شاه اختران آید همی
باز بر بیدق دل اسب غمت پیل انداخت هم خوش است ار نظری هست به آن‌رخ سوی مات
بیدقی گر بجهد فرزین شد بازی شاهمات را چکنم
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
اما نصایح مشفقانه سرکار چون همه بر وفق مصلحت بود و دلایل محکمه داشت بگوش جان شنیدیم و تصدیق نمودیم و دنبال فرمایشات موکده شما رفتیم که البته حقیقت آن تا امروز بر رأی صواب نمای ملازمان سامی مشهود و مکشوف شده خواهد بود. و متوکلا علی الله و مستعینا بومستمدا منه. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.
مات در عرضه حسنت شه انجم ای رخ وقت پیل افکنی تست نرانی بیدق
بر عرصه شطرنج بسی بود که بیدق شه خواست که از خانه به در شاه برآمد
بیدقی‌کز دست بخت تو رود برنَطع ملک لِعب‌اسب و پیل‌و جولان رخ‌و فرزین‌کند
می‌کشندم که ترک عشق بگو می‌زنندم که بیدق شاهم