معنی کلمه بیدق در لغت نامه دهخدا
بسابیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.ناصرخسرو.بحرمت تو رخ و اسب و فیل و بیدق ملک
همه بخانه خویشند برقرار و ثبات.سوزنی.شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند.سوزنی.بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه.سوزنی.اختر شد آفتاب امم تا ابد زیاد
بیدق برفت شاه کرم تا ابد زیاد.خاقانی.دل که کنون بیدقست باش که فرزین شود
چونکه بپایان رسید هفت بیابان او.خاقانی.نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.خاقانی.بیدقی مدح شاه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید.خاقانی.متی فرزنت یا بیدق. ( نفثةالمصدور زیدری ).
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابیدیوسف صد مراد.مولوی.شاه را در خانه بیدق نهد
اینچنین باشد عطا کاحمق دهد.مولوی.که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود.سعدی.که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.سعدی.میکشندم که ترک عشق بگوی
میزنندم که بیدق شاهم.سعدی.بیدقی فیلی ستانیدن بیک فرزین خوشست.کاتبی نیشابوری.بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست.نظام قاری ( دیوان البسه ص 45 ).- بیدق از هر سو فروکردن ؛ پیاده از هر طرف بحرکت درآوردن.
- || راه وصول بمطلوب جستجو کردن :
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سوئی فروکردم.نظامی.- بیدق افکندن ؛ پیاده بر روی شاه واداشتن. پیاده به مقابلی شاه داشتن :
مرا پیلی سزد کورا کنم بند
تو شاهی برتو نتوان بیدق افکند.