معنی کلمه حیا در لغت نامه دهخدا
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست ترا گر ترا حیا نیست.ناصرخسرو.پیش این الماس بی اسپرمیا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.مولوی.- باحیا ؛ آنکه دارای حیا باشد :
باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هرکه روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا.سنائی.- بی حیا ؛ کسی که فاقد حیا باشد :
دوم پرده بر بیحیائی متن
که اومیدرد پرده خویشتن.سعدی.- بی حیائی ؛ بی شرمی. هرزگی.
- امثال :
حیا در چشم است .
در گدا حیا نبود ؛ گدا حیا ندارد.
یک جو از حیا کم کن و هرچه میخواهی بکن .
- حیازده ؛ شرمسار. ( آنندراج ) :
چنین حیازده رفتی بسیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده گل.غیاض ( ازآنندراج ).- حیا کردن ؛ شرم داشتن.استحیاء.