معنی کلمه صعوه در لغت نامه دهخدا
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.رودکی.ز عدل تست بهم باز و صعوه در پرواز
ز حکم تست شب و روز را بهم پیوند.( منسوب به رودکی ).تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل.منجیک.ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.منوچهری.شبانگه بس گران باشی بخسبی بی نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان.ناصرخسرو.دل را به هجر یار صبوری صواب نیست
از صعوه ای محال بود صید کرگدن.ادیب صابر.شارک چو مؤذن بسحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را.سنائی.از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ.سوزنی.معده و حلق ما و نعمت تو
طعمه صعوه و گلوی عقاب.انوری.حال ذره به آفتاب رسان
راز صعوه بشاهباز فرست.خاقانی.صعوه آمد جان نحیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بیقرار.عطار.ساحرانش بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام.مولوی.لیک لقمه ی ْ باز آن ِ صعوه نیست
چاره اکنون آب روغن کردنی است.مولوی.بسی نماند که در عهد رای و رأفت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین.سعدی.عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا آن صعوه صیدانداز باشد.وحشی.|| شتر ماده خردسر. ( منتهی الارب ).
صعوه. [ ] ( اِخ ) یکی از هفت شهرمؤتفکات است و آن ولایتی بود که چون خدا لوط را پیغمبری داد او را بدانجا فرستاد. ( تاریخ گزیده ص 35 ).