معنی کلمه دراز در لغت نامه دهخدا
چرات ریش دراز آمده ست و بالاپست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.منجیک.پیری و درازی وخشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.منجیک.سواران و گرسیوز جنگساز
برفتند بانیزه های دراز.فردوسی.بدوگفت کان دودگون ِ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.فردوسی.درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه سیمین و بالا دراز.فردوسی.به بالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چومشک.فردوسی.اگر دیو و شیر آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها.فردوسی.بدان پهلوان بازوان دراز
همی شاخ بشکست آن سرفراز.فردوسی.پدیدآمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.فردوسی.هزاران پس پشت او سرفراز