معنی کلمه جلس در لغت نامه دهخدا
و ما جلس ابکار اطاع لسرحها
جنی ثمر بالوادیین و شوع.طرماح ( از اقرب الموارد ).|| زنی که دائم بر در خانه نشیند. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || زن شریفه. ( منتهی الارب ). || زمین نجد. || اهل مجلس. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کولاب در دشت. || وقت. || تیر دراز. || می. ( منتهی الارب ). || کوه بلند و دراز. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ).
جلس. [ ج َ ] ( ع مص ) رفتن به نجد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ): ان کنت تارک ما امرتک فاجلس ؛ بمعنی این که اگر آنچه را که بدان فرمان میدهم ترک کنی برو به نجد. ( از اقرب الموارد ).
جلس. [ ج ِ ] ( ع ص ، اِ ) همنشین. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به جلیس شود. || مرد گنگلاج. ( منتهی الارب ).
جلس. [ ج ِ ]( اِخ ) و قنان نام دو کوه است. ( از معجم البلدان ).