معنی کلمه تنگ در لغت نامه دهخدا
من و بیغولگکی تنگ ، به یک سو ز جهان
عربی وار بگریم به زبان عجمی.آغاجی.به گور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست.کسائی.زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جویندگان بر، جهان تنگ بود.فردوسی.نباید سپاه مرا بهره زین
به تنگست بر ما به مردی زمین.فردوسی.چو زنهار دادم نسازمْت جنگ
جهان نیست بر مرد هشیار تنگ.فردوسی.یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی.فردوسی.چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هر کس از بیم آب
همی برخروشد چو گیرد شتاب.فردوسی.به پنجم چنان دید جانم بخواب
که شهری بدی تنگ نزدیک آب.فردوسی.چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ.فردوسی.میان تنگ ، چون ببر و، بازو ستبر
همی فر تاجت برآید به ابر.فردوسی.چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
هر آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ.فرخی.یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری.منوچهری.او مار بود و مار، چو آهنگ او کنی
اندرجهد ز بیم به سوراخ تنگ غار.منوچهری.پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ ؟اسدی.خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ.مسعودسعد.و باید چشمهای واو، قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. ( نوروزنامه منسوب به خیام ).
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه.سنائی.