معنی کلمه دشنام در لغت نامه دهخدا
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام برتر بود.فردوسی.برآشفت شیرین ز پیغام اوی
وزآن بیهده زشت دشنام اوی. فردوسی.همی تاخت تا پیش ریگ فرب
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب.فردوسی.صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. ( تاریخ بیهقی ).
گربر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را.ناصرخسرو.این دیوسیر را مدار مردم
گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام.ناصرخسرو.بااینهمه راضیم به دشنام از تو
کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.ظهیر.ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است.نظامی.یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیز دگرکه می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم.عطار.ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی.عطار.اِجذئرار؛ آماده خصومت و دشنام گردیدن. انهیال ؛پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عِظاظ؛ دشنام آشکارا. مُجارزة؛ با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مُجالعة؛ تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب. مُعاظّة؛ دشنام آشکارا. ( ازمنتهی الارب ).
- به دشنام برشمردن کسی را ؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن :
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.فردوسی.- به دشنام زبان گشادن ؛ ناسزا گفتن :
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان.فردوسی.- به دشنام لب آراستن ؛ گشودن لب به ناسزا گفتن :
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند.فردوسی.