معنی کلمه زیستن در لغت نامه دهخدا
تا کی دَوَم از گِردِ درِتو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.شهید ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408 ).چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.رودکی.شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.رودکی.روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.ابوشکور ( گنج بازیافته ص 40 ).بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی.دقیقی.عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.کسائی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد.کسائی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.ابوالعباس ( یادداشت ایضاً ).هم ازکارها تا بپرسم نهان
که بی مرد زن چون زید در جهان.فردوسی.چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی.فردوسی.همیشه بزی شاد و یزدان پرست
بر این بوم ما پیش گسترده دست.فردوسی.بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن.فردوسی.مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب.فرخی.شاد زیادی ز تن و جان خویش
و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد.فرخی.دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سید ابوبکر که دلشاد زیاد.فرخی.