معنی کلمه راه در لغت نامه دهخدا
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه او را نه عدد بود و نه مره.رودکی.راهی کاو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بیکرانه و ترفنج.رودکی.شهری است بزرگ و خرم و آبادانی و همه راههای ایشان بسنگ گسترده است. ( حدود العالم ). ساوه و آوه.. شهرکهایی اند... با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. ( حدودالعالم ). و چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است. ( حدود العالم ). کسان ، شهری است از راه دور، جایی کم نعمت. ( حدود العالم ).
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه.فردوسی.ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن نمی دید راه.فردوسی.ز لشکر ده ودو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواند [ خسروپرویز ] و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.فردوسی.چو ارجاسب با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید.فردوسی.دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسب او ایستاده به راه.فردوسی.