معنی کلمه شتابنده در لغت نامه دهخدا
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.فردوسی.سپاهی شتابنده و راهجوی
بسوی بیابان نهادند روی.فردوسی.به قدرت حق تعالی آدم را به زمین نهاد تا برخیزد فرشتگان گفتند این بندگان شتابنده خواهد بود. هنوز یک نیم زیرین او گل است میخواهد که برخیزد. ( قصص الانبیاء ص 10 ).
به آواز او شه شتابنده گشت
ز گرمی چو خورشید تابنده گشت.نظامی.شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای.نظامی.شتابنده چون سوی کشور شتافت
به آهستگی مملکت بازیافت.نظامی.عَتِل ؛ مرد شتابنده به بدی. عَجول ؛ نیک شتابنده. مُواشِک ؛ شتابنده تیزرو. ( منتهی الارب ).