معنی کلمه حفاظ در لغت نامه دهخدا
ساز در آغوش هر سو مطربان زهره سوز
نشتر مضراب هر یک با رگ جانی قرین
حبذا حفاظ خوش الحان که مرغ لهجه شان
در دل بلبل فشارد ناخن صوت حزین.طالب آملی
حفاظ. [ ح ِ ] ( ع مص ) محافظت. پیوسته بودن برکاری. پی کردن کاری را. مواظبت امری. || بازداشتن از چیزهای ناروا. || حفظ. نگهبانی. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) حمیت. ( صراح ). || مروت. ( غیاث ): بیامدم تا... آنچه از... شرط حفاظ... برمن واجب است به ادا رسانم. ( کلیله و دمنه ). || عفاف. عفت. پرهیزگاری. دور گردانیدن از بدیها خود را. خویشتن داری. خدارت. مستوری : و ازباب حفاظ تا او [ یعقوب لیث ] بود بوجه ناحفاظی بهیچ کس ننگرید. نه زی زن نه زی غلام. ( تاریخ سیستان ).
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
برفزودی اختیارم کروفر.مولوی.مرنج حافظ، وز دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست.حافظ.|| ( اِ ) عار. ( صراح ).
حفاظ. [ح ِ ] ( اِخ ) رجوع به ابوالمنی ابونصر حفاظ... شود.