حالی

معنی کلمه حالی در لغت نامه دهخدا

حالی. ( ع ص ) نعت فاعلی از حلی. بحلیه. متحلی. بزیور آراسته : و این قصیده که... بدرر تشبیهات حالیست و از معایب خالی. ( لباب الالباب ج 2ص 99 ). بعدل وافر سلطانی حالی گشت. ( جهانگشای جوینی ). جهان به ضیاء و روشنی حالی بود. ( جهانگشای جوینی ). || نعت فاعلی از حلوان و حلاوت. شیرین.
حالی. ( ق ) درحال.درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.دقیقی.خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.غضایری.مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. ( مجمل التواریخ والقصص ). حالی بر جای خود سرد شد [ زن ]. ( کلیله و دمنه ). باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. ( چهارمقاله ). فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. ( چهارمقاله ).
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.خاقانی.امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.خاقانی.حالی هر دو را در خانه آورد. ( روضة العقول ). و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 297 ).
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.نظامی.لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.نظامی.فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.نظامی.نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.نظامی.چو زد کوزه بر حوضه سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.نظامی.چو زاده شود کرّه بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.نظامی.حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.نظامی.حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.نظامی.در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.نظامی.چو تو حالی نهادی پای در پیش

معنی کلمه حالی در فرهنگ معین

(ق . ) = حالا: ۱ - همین که ، به محض این که . ۲ - آن گاه ، آن زمان .
( ~. ) [ ع . ] (اِفا. ) آراسته ، مزین ، متحلی .

معنی کلمه حالی در فرهنگ عمید

آراسته.
۱. آگاه، متوجه، ملتفت.
۲. فعلی، کنونی.
۳. [قدیمی] مناسب حال.
* حالی شدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی ) [عامیانه] دریافتن، فهمیدن، درک کردن.
* حالی کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه] بیان کردن مطلبی برای کسی تا خوب بفهمد و دریابد، فهماندن.
۱. به محض اینکه.
۲. درحال، درساعت، دردم، دروقت: در آن مجلس که او لب برگشادی / نبودی تن که حالی جان ندادی (نظامی۲: ۲۱۵ )، گرفتند حالی جوان مرد را / که حاصل کن این سیم یا مرد را (سعدی۱: ۸۵ ).
۳. اکنون، حالا.
۴. در آن موقعیت.

معنی کلمه حالی در فرهنگ فارسی

( اسم ) آراسته مزین متحلی .
اصلش از مدینه طیبه و مولدش عباس آباد اصفهان

معنی کلمه حالی در ویکی واژه

آراسته، مزین، متحلی.
حالا:
همین که، به محض این که.
آن گاه، آن زمان.

جملاتی از کاربرد کلمه حالی

۵۴. حالی که بخواهد که در افواه نیفتد با خواص هم نگوید هر چند که دوستان مخلص باشند که مر دوستان را همچنین دوستان خالص باشند مسلسل هم بر این قیاس.
در سال ۲۰۱۱، نرخ باسوادی ۷۳٫۲ درصد از کل جمعیت بالای ۱۰ سال بود. میزان باسوادی در میان مردان ۷۸٫۸ درصد بود، در حالی که ۶۷٫۳ درصد از زنان سواد خواندن و نوشتن داشتند. در سرشماری سال ۲۰۰۱، نرخ باسوادی همچنان ۶۳٫۳ درصد بود: ۷۱٫۳ درصد در میان مردان و ۵۴٫۶ درصد در میان زنان.
از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی
حالیست عجب که آدمیزاد آسوده زید درین غم آباد
سپس پرسید: آیا ملاک این هر سه را بر تو بنمایم؟ گفتم: بلی. در حالی که بزبانش اشاره می کرد، گفت: خود را از این نگاه دار. گفتم ای پیامبر خدا: مگر ما بابت سخنانمان نیز مواخذه می شویم؟ فرمود:
حالیا باری به نقد انصاف را راست گویم آب رنگین خوش ترست
درحضور زاهدان ذوقی نمی یابم تمام حالیا خوش لذتی در بزم رندان یافتم
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره به هم بر می‌دوخت و لقمه لقمه همی‌اندوخت. دلم از ضعف حالش به هم بر آمد و مروّت ندیدم در چنان حالی ریش درویش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. پس با دل خود گفتم:
ز تن بگذر برو در عالم جان که حالی جان رسد آنجا به جانان
زین خانه بدان خانه شد آنشمع محافل حالی شد از آن خانه بدین خانه دگر بار
هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم
"صادقانه می‌توانم بگویم که اگر این بازیگران نبودند، چگونه سریال می‌توانست به پایان برسد؟ در حالی که بازیگران کاملاً با نقش هایشان یکی شده بودند و بازی می کردند. من خیلی ممنونم که هر بار که سر صحنه می رفتم، آن ها از انتظارات من فراتر بودند."