معنی کلمه جوی در لغت نامه دهخدا
جوی. [ ج َ وی ی ] ( ع ص ) مبتلا به جَوی ̍. || آب متغیر گندیده. ( از اقرب الموارد ).
جوی. [ ج َ وی ی ] ( ع ص ) اندوهگین که بیان حال خود نتواند. ( منتهی الارب ). دلتنگ که زبان وی بیان حال وی نتواند کرد. مؤنث آن جویّة است. ( اقرب الموارد ).
جوی. ( اِ ) نهر. رود کوچک. مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. ( حاشیه برهان چ معین ) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی.رودکی ( از حاشیه برهان چ معین ).گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام.خاقانی.جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هرکه بر پای هوس تیشه زند کوهکن است.صائب ( از آنندراج ).میگشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله ٔهر کس چو نی از استخوان آید برون.صائب ( از آنندراج ).- آب بزشت ( بزشتی ) در جوی کسی راندن ؛ او را بدنام و متهم کردن :
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من.فردوسی.- از جوی رز آتش کشیدن ؛ کنایه از، از صراحی زرین شراب انگوری در پیاله ریختن. می انگوری بجام ریختن. ( مؤید الفضلا ) ( آنندراج ) ( غیاث ).
- جوی جوی کردن ؛ : و زمین را نیکو بیل زنند و جوی جوی کنند. ( فلاحت نامه ).
- جوی گندم ؛ خطی که در میان گندم بود، و آنرا الف گندم نیز گویند. ( آنندراج ) :
تا جو ننهیش در برابر
آسان نجهد ز جوی گندم.ملا بیخودی ( در هجو خر، از آنندراج ).- جوی و جر ؛ از: جوی + جر، زمین شکافته :
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و بجوی اندر اوفتاد و بجر.فرخی.بجوی و جَرّ درافتاده گیر و گشته هلاک
چو راه رهبر جوید ز کور و بی بصری.ناصرخسرو.