معنی کلمه جوهر در لغت نامه دهخدا
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش ز یک گوهرند.سعدی.ماده هر چیزی و گوهر. ( منتهی الارب ) ( برهان ): و ملاط وی [ هرَمان مصر ] از جوهری است که هیچ چیز بر وی کار نکند. ( حدود العالم ). || دلاور. ( منتهی الارب ). کنایه از مردم رشید و صاحب رشد. ( برهان ). || شراب. عرق ، و در بیت ذیل گمان میرود ایهام بدین معنی است :
از آنرو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در این جوهر نمی گیرد.حافظ ( از یادداشت مرحوم دهخدا ). || موج چوب و استخوان. ( برهان ). موج آهن و موج چوب و استخوان ، و این معنی در فارسی اطلاق شود. ( آنندراج از سراج ). || ( اصطلاح شیمی ) بعضی اسیدها را بنام جوهر خوانند مانند: جوهر سرکه ، اسید استیک. جوهر شوره ، اسید ازتیک. جوهر گوگرد، اسید سولفوریک. جوهر لیمو، اسید سیتریک. رجوع به اسید شود. || فلز: اندر وی [ اندلس ] معدن همه جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیر و آنچه بدین ماند. ( حدود العالم ). || قسمی مرکب مصنوع مایع برنگهای مختلف سبز و قرمز و آبی و بنفش که با آن نویسند، نه مرکب معمول از دوده و صمغ. || ( اصطلاح منطق و فلسفه ) آنچه بذات خود قائم باشد. ضد عَرَض. ( منتهی الارب ). موجود قائم بنفس. ( اقرب الموارد ). آنچه بخود پاید. آنکه بخود پاید. ( مهذب الاسماء ). وجود مطلق و موجود لا فی موضوع و موضع. ( برهان ).جوهر ماهیتی است که هرگاه در اعیان وجود پیدا کند در موضع نیست و آن منحصر به پنج است هیولی ، صورت ، جسم ، نفس و عقل زیرا جوهر یا مجرد است یا غیرمجرد، قسمت نخست یا متعلق به بدن است علاقه تدبیر و تصرف یا متعلق نیست. اولی عقل و دومی نفس است. و قسم دوم از شق اول و آن جوهری که مجرد نباشد یا مرکب است یا نیست اولی جسم است و دومی یا حال است یا محل است اولی صورت است و دومی هیولی است و این حقیقت جوهری در اصطلاح اهل اﷲ نفس رحمانی و هیولای کلی نامیده میشود. جوهر منقسم میشود به بسیط روحانی چون عقول و نفوس مجرد و به بسیط جسمانی چون عناصر و به مرکب در عقل نه در خارج چون ماهیات جوهری مرکب از جنس و فصل و به مرکب در عقل و در خارج چون مولدات سه گانه. ( تعریفات علامه جرجانی ). در اساس الاقتباس آمده : در رسم جوهر گفته اند: جوهر موجودی است نه در موضوع ، و مراد از این عبارت نه آن است که وجود داخل است در مفهوم جوهر، چه مفهوم جوهر را جزو نیست ، چنانکه گفتیم ، والا آن جنسی عالی نبود، و نه آنکه وجود لازم جوهر است تا هرچه جوهر بود همیشه موجود بود، بل مراد آن است که جوهر چون موجود باشد وجودش نه از قبیل چیزهائی بود که در موضوع بود، واین معنی از لوازم جوهر است. و جوهر را صفتهائی دیگر باشد که در بعضی از آن بعضی اعراض نیز مشترک باشند. مثلاً چنانکه جوهر را ضد نبود و از شأن او بود که محل اضداد بود چه ضدان دو عرض باشند از یک جنس که میان ایشان غایت دوری باشد و بر سبیل تعاقب در یک موضوع حلول کنند. و جوهر قابل اشد و اضعف نبود، چه انسانی انسان تر از انسانی دیگر نتواند بود. مانند سیاهی که سیاه تر بود از سیاهی دیگر. و جوهر بسیط بود یا مرکب ، و بسیط یا جزو مرکب باشد یا نبود، و جزو مرکب یا محل بود، و آن جزوی بود که مرکب به او بقوت باشد و آنرا ماده خوانند و یا حال بود و آن جزوی بود که مرکب به او بفعل بود، و آنرا صورت خوانند و مرکب که مرکب بود از این دو، آنرا جسم خوانند. و این سه نوع را جواهر مادی خوانند. و اما بسیطی که جزو مرکب نبود، و آنرا جواهر مفارقه خوانند، هم دو گونه بود، یا متصرف بود در مادیات بر سبیل تدبیر، و آنرا نفس خوانند، یا نبود و آنرا عقل خوانند. پس جوهر به این قسمت پنج نوع بود: ماده ، صورت ، جسم ، نفس و عقل. و این هر پنج ،یا جزوی باشند یعنی اشخاص ، و آنرا جواهر اولی خوانند، یا کلی باشند، یعنی انواع و اجناس و آنرا جواهر ثانیه و ثالثه خوانند. این است انواع جواهر بقسمت اولی ̍. و بباید دانست که جوهر ذاتیست انواع جواهر را بخلاف عَرَض که ذاتی نیست اجناس اَعراض را، و به این سبب اجناس اَعراض را بتفصیل در اجناس عالیه برشمرده اند. و انواع جواهر را در تحت یک جنس عالی که جوهر است شمرده ، چه مفهوم از جوهر حقیقت و ذات اوست. و آنکه چون موجود باشد نه در موضوع بود لازم آن ذات و مفهوم از عرض عارض بودن است موضوعی را، لازمش آنکه چون موجودباشد در موضوعی بود. و عارض بودن چیزی چیزی را بعد از تحقق ماهیت آن چیز بود. و نه لفظ عَرَض دال است بر آن حقیقت که او عارض غیری است و نه معنی رسم او، پس هر یکی از اجناسی که عَرَض لازم آن اجناس است جنس عالی است ، چه دال بر آن حقیقت و ذات است ، و هیچ ذاتی نیست که میان همه مشترک باشد و بجای جنس بود همه را.( اساس الاقتباس صص 37 - 39 ). || استعداد. لیاقت. توانائی. قدرت :