معنی کلمه جاه در لغت نامه دهخدا
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شعرهمان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.رودکی.من جاه دوست دارم کازاده زاده ام
آزادگان بجان نفروشند جاه را.دقیقی.ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.دقیقی.ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت و جاه و آب.فردوسی.بتوران نباشد چو تو کس بجاه
بتخت و بمهر و به تیغ و کلاه.فردوسی.خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.فردوسی.مروت نیابی گرت چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست.فردوسی.ایا بمرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر.فرخی.کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدراو مه از کیوان.عنصری.مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.منوچهری.تاش زمین بوسه داد و گفت : بنده خود این محل و جاه نداشت... خداوند آن فرمود که ببزرگی او سزید. ( تاریخ بیهقی چ 1 ص 246 ). شخص امیرماضی.... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و... ( تاریخ بیهقی ). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. ( تاریخ بیهقی ).