جانکاه

معنی کلمه جانکاه در لغت نامه دهخدا

جانکاه. ( نف مرکب ) آنکه جان را بکاهد. ( آنندراج ). هرچه جان را بکاهد و روح را خسته کند. دلگیر. جگرسوز. مولم. ( ناظم الاطباء ). مقابل جانفزا :
گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص
ز سام ابرص جانکاه تر بزهر جفا.خاقانی.- غمی جانکاه ؛ اندوهی جانفرسای و جانسوز.

معنی کلمه جانکاه در فرهنگ معین

(ص فا. ) بسیار رنج دهنده .

معنی کلمه جانکاه در فرهنگ عمید

آنچه روح و روان را بیازارد، رنج دهنده.

معنی کلمه جانکاه در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- آنکه جان را بکاهد. ۲- آنکه روح را خسته کند. ۳- مولم رنج آور .

معنی کلمه جانکاه در ویکی واژه

بسیار رنج دهنده.

جملاتی از کاربرد کلمه جانکاه

دین و دل داده پی عشق بتان آشفته من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
متأذّی شود، غم آلوده زهر جانکاه غصه پیموده
نماز و روزه منعّم نمی‌رسد صائب به آه‌ونالهٔ جانکاه از پریشانی

جانکاه تر از هجر تو نومیدی وصلست ای کاش که میداشتم امید وصالی

در هجر حزین، از غم جانکاه بمیر چون شمع سحرگاه، به یک آه بمیر
از تو به جان آمدم اندیشه کن جان من از نالهٔ جانکاه من
چو مریم آن حکایتهای جانکاه در آن مستی همه بشنید از شاه
در همان سالهای اول زندگی زناشویی، دو فرزندش فاطمه و محمد را در اثر فقر و بیماری از دست داده و زهرا می‌گوید که پس از مرگ این دختر و پسر، پدرش، او و مادر را برداشته و در جستجوی کار و احتمالاً برای فرار از غم جانکاه مرگ فرزندانش به تهران رفته است. در این ایام صفورا بشدت بیمار بوده و تاب درد غربت نداشته است.
مقدمۀ دوم درباره خواص بلاد است و از دو فصل تشکیل شده است. نویسنده در فصل اول از مقدمۀ دوم به بررسی تاثیر بلاد در ساکنان آن می پردازد و معتقد است منتهاالیه خاور، باختر و جنوب جهان بسیار گرو و منتهاالیه شمال آن بسیار سرد و غیر قابل زیست است یا دست کم زیستن در این نقاط با مشقت بسیار زیادی همراه است. وی قسمت‌های قابل سکونت زمین را میانه‌های اقلیم سوم و چهارم و پنجم عنوان می‌کند و زندگی در خارج از این محدوده‌ها را جانکاه توصیف می کند. نویسنده در این بخش از کتاب به اثرات آب و هوا در پرورش طبع انسان نیز می پردازد. در فصل دوم از مقدمۀ دوم، به اثرات آب و هوای اقلیم‌ها به معادن، گیاهان و جانداران منطقه پرداخته شده‌است.
شاید این گریه ی جانکاه تن از جا بکند هر سحر سیلی ازین اشک روان خواهم کرد
نه دشتی، دیولاخی بود جانکاه که سر غول بیابان را زدی راه