معنی کلمه جانور در لغت نامه دهخدا
پس اهریمن بدکنش رای کرد
به دل کشتن جانور جای کرد
ز هرگونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای.فردوسی.نزایدبجز مرگ را جانور
اگر مزد خواهی غم من مخور.فردوسی.بدان دژ یکی جانور درنماند
بدان بوم وبر خار و خاور نماند.فردوسی.هر که با شمشیر تیز او بجنگ اندر شود
جانور بیرون نیاید گر هزارش جان شود.عنصری.سنگ و سیم ار نه جانور باشند
چون تو سنگین دلی و سیمین بر.عنصری ( دیوان ص 71 ).بهیچگاه نیارم بخانه کرد مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.بهرامی.تن نالانش از شادی دگر شد
تو گفتی مرده بود و جانور شد.( ویس و رامین ).بباغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر.( ویس و رامین ).یکی جانور کوه پر جنگ و جوش
که هر کش بدیدی برفتی ز هوش.( گرشاسب نامه ).همی تا خورد جانور بیشتر
نه او سیرگردد نه کم جانور.( گرشاسب نامه ).بسان کهی جانور تیزپوی
چو کوهی خروشنده و رزمجوی.( گرشاسب نامه ).زمین است هر جانور را پناه
تن زنده و مرده را جایگاه.اسدی.از چه میترسد بشب هر جانور
از بداین دهر پرمکر و محن.ناصرخسرو.بهترین جانور همه مردم
بهترین مردمان امام زمان.ناصرخسرو.جانور گردد همی از راستی
چون درآمیزد طبایع به اعتدال.ناصرخسرو.نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم
جانور فرزند ناید هرگز از بیجان پدر.ناصرخسرو.ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.مسعودسعد.آنرا که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم.مسعودسعد.