جا

معنی کلمه جا در لغت نامه دهخدا

جا. ( اِ ) معروف است که مکان و مقام باشد. ( برهان ). محل. مَعان. مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی. خُنُس ؛ جای آهوان. وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مرتفع. نَجد؛ جای بلند. مندح ، معاث ؛ جای فراخ. اَذین ؛ جائی که بانگ نماز از هر جهت در آنجا شنوده شود. کَر؛ جائی که آب را در آن جمع کنند تا صاف و روشن گردد. قماءة، مقماءة؛ جائی که آفتاب نرسد. کلاء؛ جائی که باد کم گذرد. قِتل ؛ جائی که به زدن بر آنجا مردم هلاک گردد. کریص ؛ جائی که در آن پنیر سازند. ملموءة؛ جائی که در آن چیزی سازند. مسیک ؛ جائی که آب ایستد در وی ، محلی که آب در آن جا گیرد. ( منتهی الارب ) :
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت جنگ است یاجای خواب.فردوسی.سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب.فردوسی.گذر کرد باید اَبَر هفت کوه
ز دیوان به هرجا گروها گروه.فردوسی.به هرجا که در جنگ بنهند روی
نمانند سنگ و نه رنگ و نه بوی.فردوسی.برای مهمی وی را بجائی فرستاده آید. ( تاریخ بیهقی ).
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دُمادُم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان.ناصرخسرو.شکم هرجا و به هر چیز سیر میشود. ( کلیله و دمنه ). و بر سبیل شاگردی به هرجا میرود. ( کلیله و دمنه ).
مرا صورتگری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند.نظامی.میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود.نظامی.بسا جائی که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مرا کرد.نظامی.چو آوردش به سوراخی که بودش
نبودش جای آن اشترچه سودش.عطار.آنکه ناگاه کسی گشت بجائی نرسید
این بتمکین و بزرگی بگذشت از همه چیز.سعدی.بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند جائی ادیم.سعدی.چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا.هاتف. || کجا :
عسگری شکر بود تو کو بیامی شکرم
ای نموده ترش روی از جا بد این شوخی ترا؟عسجدی ( از لغت فرس ).|| بستر. رختخواب. جامه خواب.
|| جرأت. توانائی :
راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست.

معنی کلمه جا در فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) ۱ - مکان ، موضع . ۲ - رختخواب ، بستر. ۳ - منزل ، مأوا. ۴ - ظرف ، بشقاب . ۵ - قدر، منزلت . ،از ~ دررفتن کنایه از: عصبانی شدن ، خشمگین شدن . ،~ تر است و بچه نیست کنایه از: فرد مورد نظر دررفته ، آن شی ء از میان رفته .
زدن (زَ دَ ) (مص م . ) ۱ - جنس بدلی یا نامرغوب را به جای مرغوب و اصلی به کسی دادن یا فروختن ، قالب کردن . ۲ - از ترس ، نظر و تصمیم خود را عوض کردن . ۳ - کسی را به جای دیگری معرفی کردن .

معنی کلمه جا در فرهنگ عمید

۱. محل.
۲. هر قسمتی از فضا یا سطح که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد.
۳. منزل.
۴. اثر باقی مانده از چیزی بر روی یک سطح: جای مُشت.
۵. بستر: جا تَر است و بچه نیست.
۶. جانشین، عوض، ازا: اگر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم (حافظ: ۷۰۸ ).
۷. [مجاز] مقام.
۸. [مجاز] موقعیت: سپهرش به جایی رسانید کار / که شد نامور لؤلؤ شاهوار (سعدی۲: ۱۱۵ ).
۹. حد، اندازه: سخن چون به تندی به جایی رسید / که این ماه را سر بباید برید (فردوسی: لغت نامه: جا ).
۱۰. قسمتی از یک چیز.
* بر جا: ‹برجای› ثابت، برقرار.
* بر جا داشتن: (مصدر متعدی ) برقرار ساختن: همان عهد دیرینه برجای داشت / عمل های پیشینه برپای داشت (نظامی۵: ۷۸۳ ).
* بر جا ماندن: (مصدر لازم ) باقی ماندن، برقرار ماندن.
* به جا:
۱. کاری یا امری که در موقع مناسب و شایسته انجام شود.
۲. درخور، لایق.
* به جا آوردن: (مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. انجام دادن کاری یا امری از طاعت و عبادت و مراسم احترام: اگر اینک گفتم به جای آورید / سر کینه جستن به پای آورید (فردوسی: ۳/۲۰۱ ).
۲. دریافتن.
۳. شناختن کسی یا چیزی.
* به جایِ: [قدیمی]
۱. درحقِ: پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند / که دست جود تو با خاندان آدم کرد (سعدی: ۱۶۸ ).
۲. دربارۀ.
* جا افتادن: (مصدر لازم )
۱. در جای خود قرار گرفتن عضوی که تکان خورده و از بند دررفته.
۲. به جای خود برگشتن هر چیزی که از محل مخصوص خود بیرون آمده و جابه جا شده باشد.
* جا انداختن: (مصدر متعدی )
۱. از قلم انداختن.
۲. کار گذاشتن چیزی در محل مخصوص خودش.
۳. (پزشکی ) برگرداندن استخوانی که از بند یا مفصل تکان خورده و جابه جا شده به جای خود و بستن و معالجه کردن آن.
۴. گستردن رختخواب.
* جا خوردن: (مصدر لازم ) تکان خوردن و حیرت کردن از دیدن چیزی عجیب یا پیشامد ناگهانی یا شنیدن خبری حیرت انگیز، یکه خوردن.
* جا خوش کردن: (مصدر متعدی )
۱. جایی را پسندیدن و در آنجا اقامت کردن.
۲. [مجاز] بسیار ماندن در جایی.
* جا دادن: (مصدر متعدی )
۱. چیزی را در جایی قرار دادن.
۲. برای کسی جایی معین کردن و او را نشاندن.
* جا داشتن: (مصدر لازم ) جادار بودن، گنجایش داشتن، وسعت داشتن.
* جا رفتن: (مصدر لازم )
۱. قرار گرفتن قطعه ای در جای اصلی خود.
۲. در بازی ورق، ریختن ورق هایی که بازیکن در دست دارد و به نظرش برنده نیست روی ورق های دیگر، به نشانۀ صرف نظر کردن از شرکت در آن دست.
* جا زدن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. منصرف شدن.
۲. تسلیم شدن.
۳. (مصدر متعدی ) فروختن یا دادن جنس بنجل و نامرغوب به جای جنس خوب.
۴. (مصدر متعدی ) قرار دادن قطعه ای در جای اصلی خود.
* جا شدن: (مصدر لازم ) قرار گرفتن کسی یا چیزی در جایی یا در ظرفی.
* جا کردن (دادن ): (مصدر متعدی )
۱. گنجاندن.
۲. داخل کردن.
* جا گذاشتن (گذاردن ): (مصدر متعدی ) به جا نهادن، قرار دادن، چیزی را در جایی گذاشتن.
* جا گرفتن: (مصدر لازم )
۱. گُنجیدن.
۲. جایی برای خود اختیار کردن، محلی را به خود اختصاص دادن.
* جا گرم کردن: (مصدر لازم )
۱. [مجاز] قرار گرفتن در جایی: از آن سرد آمد این قصر دل آویز / که چون جا گرم کردی گویدت خیز (نظامی۲: ۱۵۷ ).
۲. آرام گرفتن، در جایی نشستن و آسایش یافتن.

معنی کلمه جا در فرهنگ فارسی

جای، محل، مقام، هرگوشه یانقطه که کسی در آن باشد
( اسم ) ۱- مکان مقام محل موضع مستقر. ۲- منزل ماوی . ۳- بستر رختخواب جام. خواب . ۴- جرات توانایی . ۵- ظرف کاسه بشقاب . ۶- قدرمقام حد اندازه . ۷- ( ادات استفهام ) کجا : ای نموده ترش روی از جابد این شوخی ترا? (عسجدی ) ترکیبات اسمی . یا به جاافتادن. بموقع مناسب . یا به جای ۱٠٠٠ - درحق دربار. . ۲- عوض بدل .یا برجای. بعوض بدل . یا جای خواب . ۱- محل خواب . ۲- محل استراحت . ترکیبات فعلی و جملات یااز جا اندر آوردن . حرکت دادن . یا از جا بردن. نابود ساختناز بن برکندن. یااز جای جستن . ( برجستن برجهیدن ) . از جاجنبیدن . حرکت کردن تکان خوردن . یااز جا در رفتن . عصبانی شدن خشمگین گشتن : (( بااین حرف او دوستان همه از جا در رفتند. ) ) یااز جا در کردن . عصبانی کردن . یا از جا رفتن . ۱- متزلزل شدن لغزیدن لرزیدن . ۲- منتقل شدن جابجا شدن. یا از جا شدن . ۱- از مکان خود حرکت کردن. ۲- خشمگین شدن. یا به جا آمدن .خلق شدن بوجود آمدن . یا به جا آوردن . ۱- انجام دادن . ۲- فهمیدن دریافتن .یا به جا گذاشتن . چیزی را ترک کردن و با خود نبردن ( عمدا یاسهوا ) . یا به جا ماندن . ۱- بجا گذاشتن . ۲- باقی بودن دوام یافتن .یا به جایی رسیدن . مقامی یافتن رتبه ای بدست آوردن . یا جای تراست و بچه نیست . یار و در رفته آن شئ از میان رفته . یا جا گرم کردن. در جایی مستقر شدن و بدان الفت کردن . یا جای آنست . سزاواراست . یا جای ارزن نیست . هم. مجلس و محل انباشته از مردم است. یا جای سوزن انداختن نیست . مجلس یا مکان پر است . یا جای شکرش باقی است بایدشکر کرد که ازین سخت تر و بدتر نشده . یا در جا زدن . ۱- پاها را بنوبت چپ وراست بزمین کوبیدن بدون راه رفتن . ۲- در یک شغل یا بر یک حال باقی ماندن . ۳- کار بیفایده کردن .
مکان و مقام

جملاتی از کاربرد کلمه جا

به صفاهان چو زری پور ملک آید باز نوبت رطل عراقی‌ست به آهنگ حجاز
از جهان پیش از آنکه در گذری جان ببر تا ز مرگ جان ببری
آندریا سیلنزی آخرین بازی ملی خود را در سال ۱۹۹۴ میلادی انجام داد.
سخن را جای باید جست، ازیرا به میدان در، رود خوش اسپ رهوار
خیره چشمان را ز نزدیکی شود جرأت زیاد بر سر زانو مده زنهار جا آیینه را
سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون لاله گون گشته است چشمم زان دو لعل لاله گون
پس «امسال خان» آنجا چه می‌کرد با عبدالله، با عبدالله
همچو دزدی که به کالای کسان می نگرد جان به کف کرده در آن روی نهان می دیدم
چون علم ای سرفرازان فوطه در گردن کنید چاکها در جامه همچون شده تا دامن کنید
ای نسیمی به وصال رخ جانان نرسد آن که در سر طلب دنیی و عقبی دارد
ای سراندازان سراندازی کنید خرقه بازی چیست جان‌بازی کنید