معنی کلمه تنها در لغت نامه دهخدا
با صدهزار مردم ، تنهایی
بی صدهزار مردم ، تنهایی.رودکی.از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کُرد بماندستم ، تنها من و این باهو.رودکی.بیزارم از پیاله ، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله ، کنجی گرفته تنها.کسائی.چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.فردوسی.مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت.فردوسی.مر او را به رامش همی داشتند
به زندانْش تنها بنگذاشتند.فردوسی.دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن.فردوسی.دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه تنها کند.منوچهری.به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.اسدی.تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.ناصرخسرو.چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به ، صد بار چو نادانت همتا.ناصرخسرو.تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش.ناصرخسرو.عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ، تنها به گور تنگ.عمعق.او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست.خاقانی.ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.خاقانی.جویم که رصدگه زمین را
تنها رَوی آن زمان ببینم.خاقانی.از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.نظامی.ساکن گوشه جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی.عطار.حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. ( گلستان ).
- به تنها تن ، به تنی تنها ؛ یک تنه. بی هیچکس :
به تنها تن خویش جنگ آورم